گس لایتر/پارت ۱۲۶
دو روز بعد...
هیونو با سیمکارتی که جونگکوک بطور جداگانه خریده بود تماس گرفت...
تهدید آمیز از جونگکوک پرسید: چی شد؟ تونستی کاریو که خواستم انجام بدی؟
جونگکوک: تونستم... کجا ببینمت؟
هیونو: خبر میدم... تنها بیا!... وگرنه برات خیلی بد میشه!...
هیونو بلافاصله تلفن رو قطع کرد... به هیچ عنوان طولانی صحبت نمیکرد... میترسید که ردیابی بشه!...
*********
ایل دونگ توی شرکتشون بود... پشت در اتاق یون ها ایستاده بود... در زد... منتظر شنیدن صدای یون ها بود تا بهش اجازه ی ورود بده...
صدای یون ها رو شنید... وارد اتاق شد... از اونجا که کمی صمیمیت بینشون ایجاد شده بود دیگه اون رو خانوم ایم صدا نمیزد...
جلو رفت و پرونده های توی دستش رو روی میز گذاشت... یون ها سرشو بالا نمیگرفت... صداش کمی گرفته بود... ایل دونگ به آرومی پرسید: یون ها؟ مشکلی پیش اومده؟
یون ها: چه مشکلی مثلا؟
ایل دونگ: هیچی... فک کردم ناراحتی
یون ها: نه ... خوبم
ایل دونگ: تو... گریه کردی؟
یون ها: برای چی باید گریه کنم آخه؟
ایل دونگ: باشه... ببخشید... نباید دخالت کنم...
ایل دونگ جملشو طوری ادا کرد که یون ها تصور کرد اون ناراحت شده و بهش بر خورده...
وقتی ایل دونگ بی درنگ بهش پشت کرد و به سمت در رفت یون ها صداش زد...
-ایل دونگا!...
ایل دونگ با شنیدن صداش سر جا ایستاد... جلوی خودش لبخندی زد... از اینکه ترفنداش اثر میکرد خوشحال بود... ولی نذاشت یون ها لبخند رضایتشو ببینه... حالت چهرشو غمگین کرد و به سمت یون ها برگشت....
با جدیت گفت:
ایل دونگ: بله؟
-من... زیاد حالم خوب نیست... تا حدودی از وضعیت فعلی زندگیم باخبری... لطفا از رفتارام چیزی به دل نگیر... تو دوست خوبی هستی
ایل دونگ: من هیچوقت قصد دخالت کردن ندارم... فقط میخوام همونطور که تو میگی دوستت باشم... اگر نمیتونی بهم اعتماد کنی بحثش جداس
-من بهت اطمینان دارم
ایل دونگ: پس غماتو با من تقسیم کن که بارت سبک بشه... انقد محافظه کار نباش...
ایل دونگ حرفشو تموم کرد و به سمت در رفت... یون ها بهش نگاه میکرد... حرفای ایل دونگ به دلش مینشست چون صادقانه بود...
**********
بورام توی خونه بود... جونگکوک هم تازه رسیده بود... کنار هم روی مبل نشسته بودن... جونگکوک همچنان تند و تند گوشیشو چک میکرد و منتظر خبر هیونو بود... بورام هم بدون اینکه کار بخصوصی انجام بده به نقطه ی نامعلومی خیره بود و با موهاش بازی میکرد...
جونگکوک از انتظار کلافه شده بود... توی ذهنش به هیونو لعنتی فرستاد و گوشیشو کنار گذاشت... چشمش به بورام افتاد که حواسش پرت بود... به سمتش مایل شد... موهاشو از دور گردنش کنار زد... و انگشت اشارشو نوازشگرانه روی پوست گردنش کشید... پرسید: چرا ساکتی ؟
بورام: داشتم فک میکردم اگه بهت بگم چی شده چه واکنشی نشون میدی؟
جونگکوک: مگه چی شده؟
بورام: دیروز مادرت بهم زنگ زد
جونگکوک: اوما؟
بورام: آره... گفت میخواد منو ببینه... منم به دیدنش رفتم... میدونی چی گفت؟
جونگکوک: چی؟
بورام: ازم خواست ازت جدا بشم... گفت تو زن داری نباید من اطرافت باشم
جونگکوک: چی گفتی بهش؟
بورام: خب...
جونگکوک از مکث بورام عصبانی شد... با حالت جدی و ترسناکی گفت: پرسیدم چی گفتی؟؟؟؟
بورام: گ... گفتم نمیتونم جدا شم... چون دوسش دارم....
جونگکوک بعد شنیدن جواب بورام سکوت کرد... بورام پرسشگرانه به چشمای جونگکوک نگاه کرد... پرسید: خب چرا عصبانی میشی تو؟ آدمو پشیمون میکنی وقتی چیزی بهت میگم...
هیونو با سیمکارتی که جونگکوک بطور جداگانه خریده بود تماس گرفت...
تهدید آمیز از جونگکوک پرسید: چی شد؟ تونستی کاریو که خواستم انجام بدی؟
جونگکوک: تونستم... کجا ببینمت؟
هیونو: خبر میدم... تنها بیا!... وگرنه برات خیلی بد میشه!...
هیونو بلافاصله تلفن رو قطع کرد... به هیچ عنوان طولانی صحبت نمیکرد... میترسید که ردیابی بشه!...
*********
ایل دونگ توی شرکتشون بود... پشت در اتاق یون ها ایستاده بود... در زد... منتظر شنیدن صدای یون ها بود تا بهش اجازه ی ورود بده...
صدای یون ها رو شنید... وارد اتاق شد... از اونجا که کمی صمیمیت بینشون ایجاد شده بود دیگه اون رو خانوم ایم صدا نمیزد...
جلو رفت و پرونده های توی دستش رو روی میز گذاشت... یون ها سرشو بالا نمیگرفت... صداش کمی گرفته بود... ایل دونگ به آرومی پرسید: یون ها؟ مشکلی پیش اومده؟
یون ها: چه مشکلی مثلا؟
ایل دونگ: هیچی... فک کردم ناراحتی
یون ها: نه ... خوبم
ایل دونگ: تو... گریه کردی؟
یون ها: برای چی باید گریه کنم آخه؟
ایل دونگ: باشه... ببخشید... نباید دخالت کنم...
ایل دونگ جملشو طوری ادا کرد که یون ها تصور کرد اون ناراحت شده و بهش بر خورده...
وقتی ایل دونگ بی درنگ بهش پشت کرد و به سمت در رفت یون ها صداش زد...
-ایل دونگا!...
ایل دونگ با شنیدن صداش سر جا ایستاد... جلوی خودش لبخندی زد... از اینکه ترفنداش اثر میکرد خوشحال بود... ولی نذاشت یون ها لبخند رضایتشو ببینه... حالت چهرشو غمگین کرد و به سمت یون ها برگشت....
با جدیت گفت:
ایل دونگ: بله؟
-من... زیاد حالم خوب نیست... تا حدودی از وضعیت فعلی زندگیم باخبری... لطفا از رفتارام چیزی به دل نگیر... تو دوست خوبی هستی
ایل دونگ: من هیچوقت قصد دخالت کردن ندارم... فقط میخوام همونطور که تو میگی دوستت باشم... اگر نمیتونی بهم اعتماد کنی بحثش جداس
-من بهت اطمینان دارم
ایل دونگ: پس غماتو با من تقسیم کن که بارت سبک بشه... انقد محافظه کار نباش...
ایل دونگ حرفشو تموم کرد و به سمت در رفت... یون ها بهش نگاه میکرد... حرفای ایل دونگ به دلش مینشست چون صادقانه بود...
**********
بورام توی خونه بود... جونگکوک هم تازه رسیده بود... کنار هم روی مبل نشسته بودن... جونگکوک همچنان تند و تند گوشیشو چک میکرد و منتظر خبر هیونو بود... بورام هم بدون اینکه کار بخصوصی انجام بده به نقطه ی نامعلومی خیره بود و با موهاش بازی میکرد...
جونگکوک از انتظار کلافه شده بود... توی ذهنش به هیونو لعنتی فرستاد و گوشیشو کنار گذاشت... چشمش به بورام افتاد که حواسش پرت بود... به سمتش مایل شد... موهاشو از دور گردنش کنار زد... و انگشت اشارشو نوازشگرانه روی پوست گردنش کشید... پرسید: چرا ساکتی ؟
بورام: داشتم فک میکردم اگه بهت بگم چی شده چه واکنشی نشون میدی؟
جونگکوک: مگه چی شده؟
بورام: دیروز مادرت بهم زنگ زد
جونگکوک: اوما؟
بورام: آره... گفت میخواد منو ببینه... منم به دیدنش رفتم... میدونی چی گفت؟
جونگکوک: چی؟
بورام: ازم خواست ازت جدا بشم... گفت تو زن داری نباید من اطرافت باشم
جونگکوک: چی گفتی بهش؟
بورام: خب...
جونگکوک از مکث بورام عصبانی شد... با حالت جدی و ترسناکی گفت: پرسیدم چی گفتی؟؟؟؟
بورام: گ... گفتم نمیتونم جدا شم... چون دوسش دارم....
جونگکوک بعد شنیدن جواب بورام سکوت کرد... بورام پرسشگرانه به چشمای جونگکوک نگاه کرد... پرسید: خب چرا عصبانی میشی تو؟ آدمو پشیمون میکنی وقتی چیزی بهت میگم...
۱۶.۴k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.