خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۹
جی هیون کلا یک روز هم نمی شد که دای هیون را می شناخت اما با او بسیار گرم گرفته بود.
از آن طرف جونگ سو و هانول کنار یکدیگر نشسته بودند و به، جی هیون و دای هیون خیره شده بودند. هانول یکدفعه به سمت جونگ سو برگشت و گفت.
هانول: میگم، بنظرت چرا آن جی انقدر میره پیش کیم دای؟
جونگ سو شانه هایش بالا هدایت کرد و بعد گفت.
جونگ سو: جی هیونه دیگه! تا یه فرد جدید می بینم زود با اون دوست می شه.
هانول کمی به فکر فرو رفت، و بعد سر اش را به معنی تایید تکان داد.
هانول: درسته...
یکدفعه صدای زنگ خورد. معلم از روی صندلی ای که روی آن نشسته بود بلند شد و خطاب به دانش آموز ها گفت.
معلم: خب بچه ها وسایل هاتون رو جمع کنید.
بعد از این حرف معلم از کلاس خارج شد، همه بچه ها خوشحال وسایل خود را جمع کردند. دای هیون هم که از قبل وسایل خود را جمع کرده بود خواست که از جا بلند شود اما...
جی هیون: صبر کن دای! وایسا با هم بریم...
آن جی این حرف را زد و بعد سریع بلند شد تا وسایل اش را جمع کند، اما دای هیون بدون ذره ای توجه به حرف پسرک به سمت در کلاس حرکت کرد.
جی هیون که دید کیم دای بدون او رفته سریع همه وسایل هایش را برداشت، و به دنبال دای هیون رفت.
کیم دای قدم های بلند بر می داشت تا به در مدرسه برسد، حوصله پسرک پر حرفی که پشت سر او بود را نداشت! فقط می خواست سریع تر به خانه و اتاق عزیز اش برسد.
جی هیون با تمام سرعت اش بالاخره توانست به دای هیون برسد. پسرک که نفس، نفس میزد خطاب به کیم دای گفت.
جی هیون: چرا صبر نکردی، مگه نگفته وایسا با هم بریم؟
دای هیون نیم نگاهی به پسرک کرد و گفت.
دای هیون: ببخشید، نشنیدم.
جی هیون: اشکالی نداره. می گم خونتون کجاست؟
دای هیون: چرا می پرسی؟
جی هیون: همین طوری...
برای چند لحظه سکوت سنگینی بین دو پسر شکل گرفت.
دای هیون: خونه من می سه گفت یه جورایی یکی، دو کوچه بالا تر هست.
جی هیون بعد از شنیدن این حرف لبخند درشتی زد و گفت.
جی هیون: چه جالب! خونه من هم، می شه گفت همین دو کوچه بالا تره. من وقتی می رسم به سر کوچه مون یه « پله رنگین کمونی » هفت رنگ میبینم که اونجاست و خیلی از اون پله خوشم میاد.
پسرک نفسی گرفت و ادامه داد.
جی هیون: من عاشق اون پله هستم! واقعاً زیباست. وقتی میرسم به رنگ قرمز که می شه پله آخر و بلند ترین جای پله به سمت خونه مون حرکت می کنم و با همسایه ها سلام و احوالپرسی می کنم، همسایه ها همشون یا از من خیلی بزرگ تر هستند یا خیلی کوچیک تر هیچ هم سن و سالی اونجا ندارم... .
کیم دای تمام مدت که داشت به حرف های جی هیون در سکوت گوش میداد، چیزی به نظرش آشنا آمد.« پله رنگین کمونی » پسر نگران بود که نکنه با آن جی در یک محله زندگی کند؟
-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
جی هیون کلا یک روز هم نمی شد که دای هیون را می شناخت اما با او بسیار گرم گرفته بود.
از آن طرف جونگ سو و هانول کنار یکدیگر نشسته بودند و به، جی هیون و دای هیون خیره شده بودند. هانول یکدفعه به سمت جونگ سو برگشت و گفت.
هانول: میگم، بنظرت چرا آن جی انقدر میره پیش کیم دای؟
جونگ سو شانه هایش بالا هدایت کرد و بعد گفت.
جونگ سو: جی هیونه دیگه! تا یه فرد جدید می بینم زود با اون دوست می شه.
هانول کمی به فکر فرو رفت، و بعد سر اش را به معنی تایید تکان داد.
هانول: درسته...
یکدفعه صدای زنگ خورد. معلم از روی صندلی ای که روی آن نشسته بود بلند شد و خطاب به دانش آموز ها گفت.
معلم: خب بچه ها وسایل هاتون رو جمع کنید.
بعد از این حرف معلم از کلاس خارج شد، همه بچه ها خوشحال وسایل خود را جمع کردند. دای هیون هم که از قبل وسایل خود را جمع کرده بود خواست که از جا بلند شود اما...
جی هیون: صبر کن دای! وایسا با هم بریم...
آن جی این حرف را زد و بعد سریع بلند شد تا وسایل اش را جمع کند، اما دای هیون بدون ذره ای توجه به حرف پسرک به سمت در کلاس حرکت کرد.
جی هیون که دید کیم دای بدون او رفته سریع همه وسایل هایش را برداشت، و به دنبال دای هیون رفت.
کیم دای قدم های بلند بر می داشت تا به در مدرسه برسد، حوصله پسرک پر حرفی که پشت سر او بود را نداشت! فقط می خواست سریع تر به خانه و اتاق عزیز اش برسد.
جی هیون با تمام سرعت اش بالاخره توانست به دای هیون برسد. پسرک که نفس، نفس میزد خطاب به کیم دای گفت.
جی هیون: چرا صبر نکردی، مگه نگفته وایسا با هم بریم؟
دای هیون نیم نگاهی به پسرک کرد و گفت.
دای هیون: ببخشید، نشنیدم.
جی هیون: اشکالی نداره. می گم خونتون کجاست؟
دای هیون: چرا می پرسی؟
جی هیون: همین طوری...
برای چند لحظه سکوت سنگینی بین دو پسر شکل گرفت.
دای هیون: خونه من می سه گفت یه جورایی یکی، دو کوچه بالا تر هست.
جی هیون بعد از شنیدن این حرف لبخند درشتی زد و گفت.
جی هیون: چه جالب! خونه من هم، می شه گفت همین دو کوچه بالا تره. من وقتی می رسم به سر کوچه مون یه « پله رنگین کمونی » هفت رنگ میبینم که اونجاست و خیلی از اون پله خوشم میاد.
پسرک نفسی گرفت و ادامه داد.
جی هیون: من عاشق اون پله هستم! واقعاً زیباست. وقتی میرسم به رنگ قرمز که می شه پله آخر و بلند ترین جای پله به سمت خونه مون حرکت می کنم و با همسایه ها سلام و احوالپرسی می کنم، همسایه ها همشون یا از من خیلی بزرگ تر هستند یا خیلی کوچیک تر هیچ هم سن و سالی اونجا ندارم... .
کیم دای تمام مدت که داشت به حرف های جی هیون در سکوت گوش میداد، چیزی به نظرش آشنا آمد.« پله رنگین کمونی » پسر نگران بود که نکنه با آن جی در یک محله زندگی کند؟
-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
۵۰۱
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.