چند پارتی: نام:"پالت رنگه,دنیایه من" شرط: ¹⁵ کامنت🐰🤍
part ²
******
×:واقن برای*سرفه خون* همه ی بد رفتاریام و اذیت هایی ک بت*سرفه خون* کردم ازت عذر میخام...
جونگ کوک یا شنیدن این حرف خونش ب جوش اوند,اون مرتیکه با فرشته اش بدرفتاری کرده رفت جلو و خاست لگدی نثار هیون کنه ک سویون جلوش قرار گرفت...
_:لعنتی....
جونگ کوک چند قدم رفت عقب...
+:بابایی...من تورو بخشیدم...قبلن بخشیده بودم...*اشک
×:دلم..نمیخاد اینطوری*س خ*اینجا تنهات بزارم...مامانت*س خ* مامانت زندست تو میت...
*شلیک
_:زیاد حرف میزد,مگه ن بیب؟*کلت طلایی شو گذاشت تو جیب کتش>
+:با...بابایییی جونم...هق ...هق نه...تو نرفتی...بابا من دوستت داشتم چرااا...
جونگ کوک دست دخترو کشید و همراه خودش برد...
+:ولم کن عوضی...بابام رو کشتی..بابایییی*اشک_داد
جونگ کوک نمیخاست اشک هایه ملکه کوچولوشو ببینه برا همین طاقت نیاورد و دستشو ول کرد...
* ² ساعت بعد_عمارت جئون*
*در باز شد*
=:جونگ کوک,اینم پرنس...
جونگ کوک با اسلحه اش ب اون مرد شلیک کرد...
سویون از ترس اشک میریخت و آروم عقب میرفت...
جونگ کوک از صندلی ایش پاشد و ب سمت دخترک رفت....
دخترک از ترس بازم عقب رفت اتقدر رفت جونگ کوک بغلش بود و اونم ب دیوار چسبیده بود...
_:هوم...پرنسس,از من دوری نکن تا اعصابم صگی نشه....باشه بیب؟ سرتو بالا بیار...
اما سویون فقط اشک می ریخت....
جونگ کوک چونه سویون رو گرفت و آورد بالا و برای بار دوم قلبش ب لرزه افتاد...
_:آه فاک...تو خیلی ظريف و خوشگلی!
بعد دخترک رو ب آغوش گرفت و موهاشو نوازش کرد...
_:اسمت سویون بود دیگه پرنسس؟
اما دختر حرفی نزد...
جونگ کوک کلافه و عصبی و ناراحت بود ک ملکه اش جوابشو نمیده...
خاست داد بزنه اما با دیدن قیافه اون فرشته ي مظلوم ک تو بغلش اشک می ریخت منصرف شد....پس با صدایی آروم تر از قبل لب زد:میشه لطفا حداقل بام بزنی؟!لطفا,خاهش میکنم ازت حداقل ی کلمه بام صحبت کن؟
سویون از ترس آروم لب زد:آره...اسمم..سویون هست*کمی آروم>
جونگ کوک اصلن ب اینکه فرشته کوچولوش چی گفت دقت نکرد و فقط غرق صدایه بهشتیش شد...حتی اگه فهش هم میداد بش اون میخاست صداشو بشنوه البته این اخلاقش فقط برای اون دختر بود،تو عمرش اولین بار بو از کسی خاهش میکرد و....
+:می..میتونم...
_:تو هرکاری بخای یا هر حرفی بخای میتونی بکنی یا بزنی دارلینگ!
+:تو...یعنی شما چند سالتونه*آروم
جونگ کوک از خجالتی بودن دختر خنده ش گرفت بعد کفت: "²⁹" بعدشم راحت باش*لبخند
سویون از اختلاف سنیشون پراش ریخته بود....
جونگ کوک پرنسسشو ب بیرون اتاق کارش هدایت کرد و اونو ب دست دست راستش پارک جیمین سپرد و گفت:ب اتاقش ببرش...
÷:اوک....
*ب اتاق رسیدن-کوک گفته ک واسه سویون اتاق مخصوص درست کنن*
÷:بفرمایید بانو...
سویون لبخند کوچیکی ب حرف جیمین زد و گفت:هوم,چون شما میگید باشه*لبخند
اما جونگ کوک ب اون دوتا خیره بود...
******
×:واقن برای*سرفه خون* همه ی بد رفتاریام و اذیت هایی ک بت*سرفه خون* کردم ازت عذر میخام...
جونگ کوک یا شنیدن این حرف خونش ب جوش اوند,اون مرتیکه با فرشته اش بدرفتاری کرده رفت جلو و خاست لگدی نثار هیون کنه ک سویون جلوش قرار گرفت...
_:لعنتی....
جونگ کوک چند قدم رفت عقب...
+:بابایی...من تورو بخشیدم...قبلن بخشیده بودم...*اشک
×:دلم..نمیخاد اینطوری*س خ*اینجا تنهات بزارم...مامانت*س خ* مامانت زندست تو میت...
*شلیک
_:زیاد حرف میزد,مگه ن بیب؟*کلت طلایی شو گذاشت تو جیب کتش>
+:با...بابایییی جونم...هق ...هق نه...تو نرفتی...بابا من دوستت داشتم چرااا...
جونگ کوک دست دخترو کشید و همراه خودش برد...
+:ولم کن عوضی...بابام رو کشتی..بابایییی*اشک_داد
جونگ کوک نمیخاست اشک هایه ملکه کوچولوشو ببینه برا همین طاقت نیاورد و دستشو ول کرد...
* ² ساعت بعد_عمارت جئون*
*در باز شد*
=:جونگ کوک,اینم پرنس...
جونگ کوک با اسلحه اش ب اون مرد شلیک کرد...
سویون از ترس اشک میریخت و آروم عقب میرفت...
جونگ کوک از صندلی ایش پاشد و ب سمت دخترک رفت....
دخترک از ترس بازم عقب رفت اتقدر رفت جونگ کوک بغلش بود و اونم ب دیوار چسبیده بود...
_:هوم...پرنسس,از من دوری نکن تا اعصابم صگی نشه....باشه بیب؟ سرتو بالا بیار...
اما سویون فقط اشک می ریخت....
جونگ کوک چونه سویون رو گرفت و آورد بالا و برای بار دوم قلبش ب لرزه افتاد...
_:آه فاک...تو خیلی ظريف و خوشگلی!
بعد دخترک رو ب آغوش گرفت و موهاشو نوازش کرد...
_:اسمت سویون بود دیگه پرنسس؟
اما دختر حرفی نزد...
جونگ کوک کلافه و عصبی و ناراحت بود ک ملکه اش جوابشو نمیده...
خاست داد بزنه اما با دیدن قیافه اون فرشته ي مظلوم ک تو بغلش اشک می ریخت منصرف شد....پس با صدایی آروم تر از قبل لب زد:میشه لطفا حداقل بام بزنی؟!لطفا,خاهش میکنم ازت حداقل ی کلمه بام صحبت کن؟
سویون از ترس آروم لب زد:آره...اسمم..سویون هست*کمی آروم>
جونگ کوک اصلن ب اینکه فرشته کوچولوش چی گفت دقت نکرد و فقط غرق صدایه بهشتیش شد...حتی اگه فهش هم میداد بش اون میخاست صداشو بشنوه البته این اخلاقش فقط برای اون دختر بود،تو عمرش اولین بار بو از کسی خاهش میکرد و....
+:می..میتونم...
_:تو هرکاری بخای یا هر حرفی بخای میتونی بکنی یا بزنی دارلینگ!
+:تو...یعنی شما چند سالتونه*آروم
جونگ کوک از خجالتی بودن دختر خنده ش گرفت بعد کفت: "²⁹" بعدشم راحت باش*لبخند
سویون از اختلاف سنیشون پراش ریخته بود....
جونگ کوک پرنسسشو ب بیرون اتاق کارش هدایت کرد و اونو ب دست دست راستش پارک جیمین سپرد و گفت:ب اتاقش ببرش...
÷:اوک....
*ب اتاق رسیدن-کوک گفته ک واسه سویون اتاق مخصوص درست کنن*
÷:بفرمایید بانو...
سویون لبخند کوچیکی ب حرف جیمین زد و گفت:هوم,چون شما میگید باشه*لبخند
اما جونگ کوک ب اون دوتا خیره بود...
۲۲.۲k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.