پارت20
پرش زمانی<br>
کوک اومد پایین <br>
اروم براید استایل بغلم کرد<br>
من حوصله بحثو حرف نداشتمو گذاشتم کارشو بکنه<br>
بردتم بالا درو بست<br>
گذاشتم رویه تخت<br>
چراغ اتاق رو خاموش کرد<br>
حتی چراغ خواب رو<br>
روم دراز کشید<br>
اروم لبشو گذاشت رویه لبم<br>
بعد از چند دقیقه لبشو جدا کرد<br>
اروم موهامو نوازش کردو گفت؛ کوچولویه من<br>
گریه کردنت بخاطر گریه هایه من تویه خواب یه دلیل مزخرفه اخه چرا باید بخاطر گریه من گریه کنی هوم؟ کیوتم بهتره دیگه بخاطر چرتو پرت گریه نکنی وگرنه گازت میگیرم<br>
این دفعه من درازش دادم رویه تخت<br>
روش دراز کشیدم<br>
با لبخند خرگوشیش دستشو رویه کمرم میکشید<br>
+اقای جونگکوک اگر جایه من بودی اون گریه ها اذیتت میکرد<br>
جوری گریه میکردی ک انگار اسیرت کردن<br>
جوری مظلوم گریه میکردی <br>
ک قابل توصیف نیستش<br>
همین الانم بهش فکر میکنم اشکم در میاد<br>
بغضم گرفت <br>
کوک اروم دماغمو بوسید<br>
_چاگیا گریه نکن دیگه<br>
+باشه<br>
..... <br>
*چند روز بعد*<br>
+خانم کایا نمیدونین چرا اقای جئون نیومدن؟ <br>
کایا: خیر فقد گفتند حالشون مساعد نیستش<br>
+اوه ممنون! <br>
کایا: خواهش<br>
داشتم با فکرو خیال و نگرانیم بابت کوک میرفتم سمت دفترم<br>
که با صدایه اقای لئو وایستادم<br>
لئو: اقای کیم! <br>
+ب.. بله<br>
لئو: میتونم باهاتون خصوصی حرف بزنم؟ <br>
خصوصی ینی چیزی شده؟ <br>
+بله بفرمایین<br>
رفتیم داخل دفترم<br>
پرش زمانی<br>
لئو: اقای کیم من چند باری شده دیدم ک اقای جئون باشما راحت هستند و نگرانیه شما رو میشه از داخل چشم هاتون دید<br>
من گفتم به شما بگم تا بهش زنگی بزنین<br>
+چ.. چیشده؟ <br>
لئو: دیروز پدر اقای کوک اومدن اینجا<br>
همون موقعی ک از اقای کوک مرخصی گرفتین<br>
+بله بله خب؟ <br>
لئو؛ اول برخورد بسیار زشتی باهاشون داشتند<br>
و بعد تهدیدش کردند خب من دخالت نمیکنم و نمیدونم موضوع چیه اما حاله اقای کوک جوری بد بود که غش کردن<br>
+ا.. اما من باهاشون دیروز ساعت12 اینا صحبت کردم گفتن حالشون خوبه<br>
لئو؛ من نمیدونم پسرم اما من تا به حال اشکه اقای کوک رو ندیده بودم ینی خب هیچ کسی ندیده بود اون خیلی مغروره تو هر شرایط بدی مقاوت میکنه<br>
اما نمیدونم موضوع چقدر بد بوده ک جلویه ما با صدایع بلند گریه میکرد<br>
بغض سر تا سر گلوم رو صاحب شد<br>
+پدرش چیمیگفت: بعد چیشد؟؟ <br>
لئو: پدرشون نمیدونم زیاد واضح نبود اما داد هاش از دفتر عاقای کوک میومد<br>
+بعدش؟؟ <br>
لئو: بعدش ک رفتن عاقای کوک چند باری خواست تا بگم شما بیاید پیشش اما بعدش منصرف شد<br>
+و.. وا... وای<br>
لئو: گفتم یه زنگ بهش بزنید<br>
+ممنونم ک گفتین این با زنگ حل نمیشه باید برم پیشش<br>
پرش زمانی<br>
بدو بدو رفتم سمت خونش<br>
درو زدم<br>
باز نکرد<br>
بعد از چندتا زنگ پشت سر هم<br>
ادامه دارد...
کوک اومد پایین <br>
اروم براید استایل بغلم کرد<br>
من حوصله بحثو حرف نداشتمو گذاشتم کارشو بکنه<br>
بردتم بالا درو بست<br>
گذاشتم رویه تخت<br>
چراغ اتاق رو خاموش کرد<br>
حتی چراغ خواب رو<br>
روم دراز کشید<br>
اروم لبشو گذاشت رویه لبم<br>
بعد از چند دقیقه لبشو جدا کرد<br>
اروم موهامو نوازش کردو گفت؛ کوچولویه من<br>
گریه کردنت بخاطر گریه هایه من تویه خواب یه دلیل مزخرفه اخه چرا باید بخاطر گریه من گریه کنی هوم؟ کیوتم بهتره دیگه بخاطر چرتو پرت گریه نکنی وگرنه گازت میگیرم<br>
این دفعه من درازش دادم رویه تخت<br>
روش دراز کشیدم<br>
با لبخند خرگوشیش دستشو رویه کمرم میکشید<br>
+اقای جونگکوک اگر جایه من بودی اون گریه ها اذیتت میکرد<br>
جوری گریه میکردی ک انگار اسیرت کردن<br>
جوری مظلوم گریه میکردی <br>
ک قابل توصیف نیستش<br>
همین الانم بهش فکر میکنم اشکم در میاد<br>
بغضم گرفت <br>
کوک اروم دماغمو بوسید<br>
_چاگیا گریه نکن دیگه<br>
+باشه<br>
..... <br>
*چند روز بعد*<br>
+خانم کایا نمیدونین چرا اقای جئون نیومدن؟ <br>
کایا: خیر فقد گفتند حالشون مساعد نیستش<br>
+اوه ممنون! <br>
کایا: خواهش<br>
داشتم با فکرو خیال و نگرانیم بابت کوک میرفتم سمت دفترم<br>
که با صدایه اقای لئو وایستادم<br>
لئو: اقای کیم! <br>
+ب.. بله<br>
لئو: میتونم باهاتون خصوصی حرف بزنم؟ <br>
خصوصی ینی چیزی شده؟ <br>
+بله بفرمایین<br>
رفتیم داخل دفترم<br>
پرش زمانی<br>
لئو: اقای کیم من چند باری شده دیدم ک اقای جئون باشما راحت هستند و نگرانیه شما رو میشه از داخل چشم هاتون دید<br>
من گفتم به شما بگم تا بهش زنگی بزنین<br>
+چ.. چیشده؟ <br>
لئو: دیروز پدر اقای کوک اومدن اینجا<br>
همون موقعی ک از اقای کوک مرخصی گرفتین<br>
+بله بله خب؟ <br>
لئو؛ اول برخورد بسیار زشتی باهاشون داشتند<br>
و بعد تهدیدش کردند خب من دخالت نمیکنم و نمیدونم موضوع چیه اما حاله اقای کوک جوری بد بود که غش کردن<br>
+ا.. اما من باهاشون دیروز ساعت12 اینا صحبت کردم گفتن حالشون خوبه<br>
لئو؛ من نمیدونم پسرم اما من تا به حال اشکه اقای کوک رو ندیده بودم ینی خب هیچ کسی ندیده بود اون خیلی مغروره تو هر شرایط بدی مقاوت میکنه<br>
اما نمیدونم موضوع چقدر بد بوده ک جلویه ما با صدایع بلند گریه میکرد<br>
بغض سر تا سر گلوم رو صاحب شد<br>
+پدرش چیمیگفت: بعد چیشد؟؟ <br>
لئو: پدرشون نمیدونم زیاد واضح نبود اما داد هاش از دفتر عاقای کوک میومد<br>
+بعدش؟؟ <br>
لئو: بعدش ک رفتن عاقای کوک چند باری خواست تا بگم شما بیاید پیشش اما بعدش منصرف شد<br>
+و.. وا... وای<br>
لئو: گفتم یه زنگ بهش بزنید<br>
+ممنونم ک گفتین این با زنگ حل نمیشه باید برم پیشش<br>
پرش زمانی<br>
بدو بدو رفتم سمت خونش<br>
درو زدم<br>
باز نکرد<br>
بعد از چندتا زنگ پشت سر هم<br>
ادامه دارد...
۶.۲k
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.