جدال بین عشق و نفرت پارت ۳
ناشناس : امیدوارم همکارای خوبی بشیم خانم کیم....
سریع به طرف پنجره حرکت کردمو دورو برو نگاه کردم.....اما از هیچ کس نبود خبری نبود.....همونطور که داشتم دو رو برو نگاه میکردم آروم زمزمه کردم......
ا/ت : امیدوارم آقا یا خانم همکار.......
بعد از اینکا پنجره رو بستم....سوئیچ ماشین رو ورداشتمو به طرف در حرکت کردم.....وقتی که از قفل بودنش مطمئن شدم از سازمان زدم بیرونو به طرف عشقم حرکت کردم.......( منظورش ماشینشه ).....سوار ماشین عزیزم شدمو به طرف خونه حرکت کردم........
* ۱۵ دقیقه بعد *
بعد از ربع ساعت به خونه رسیدم.....وقتی وارد خونه شدم برگه ها رو روی اُپن گذاشتمو به طرف اتاقم حرکت کردم تا لباسام رو عوض کنم......وقتی لباسام رو عوض کردم پشت میز کارم نشستمو.....باتلفن به رستوران دم خونه زنگ زدم.....وَ یه جاجانگمیون سفارش دادم.....بعد از اتمام مکالمم....دوباره برگه ها رو داخل دستم گرفتمو.....شروع کردم به خوندنشون.....
*۱۰ دقیقه بعد*
همونطور غرق کار بودم که صدای زنگ در اومد......
ا/ت : به احتمال زیاد سفارشمو آوردن.....کیف پولمو برداشتمو بلند شدم در رو باز کردم..... بعد از اینکه پولشو حساب کردم غذامو ازش گرفتمو...... گذاشتم روی میز کارم وَ دوباره شروع کردم به خوندن برگه ها.......هر از گاهی هم یه لقمه غذا میخوردم....
* بعد از یک ساعت *
آههههههه بالاخره تمامش کردم.....باید برم وسایلامو جمع کنم.....فردا اول وقت میان دنبالم.......اصلا دلم نمیخواد دیرکنم......
میخواستم بلند بشم که گوشیم زنگ خورد......به شمارش نگاه کردم که دیدم آقای هوانگه.....جواب دادم......
ا/ت : بله قربان......
آقای هوانگ : پس حدسم درست بود تا الان بیدار بودی.....
یه نگاه به ساعت کردم که دیدم ساعت ۱۲ شبه.....گفتم......
ا/ت : ببخشید قربان انقدر غرق کار شده بودم که ساعت از دستم در رفت.......
آقای هوانگ : مطمئنم از پس اینکار به خوبی بر میای......در ضمن تنها هم نیستی همکارت اونجا هست پس نمیخواد خودتو نگران کنی......
ا/ت : چشم قربان.....
آفای هوانگ : حالا هم بگیر به خواب......فردا ساعت ۶ و نیم یکی میاد دنبالت ساعت هفت باید اونجا باشی......
ا/ت : متوجه شدم قربان......
آقای هوانگ :خوبه.....فعلا.....
ا/ت : خدانگهدار قربان.....
بعد از قطع کردن تماس نفس عمیقی کشیدمو رفتم تا لباسامو جمع کنم......یه چند دست لباس ساده با وسایل ضروری رو داخل ساک کهنه ای که از ۳ سال قبل داشتم گذاشتم..... مطمئن بودم یه روز به درد میخوره به خاطر همین بعد از اون ماموریت نگهش داشتم....بعد از اتمام تمام کارا به سمت تختم حرکت کردمو خودمو پرت کردم روش......همینطور که به سقف زل زده بودم داشتم به ماموریت فکر میکردم.......
امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه و داستان اصلی از پارت بعدی شروع میشه.......
سریع به طرف پنجره حرکت کردمو دورو برو نگاه کردم.....اما از هیچ کس نبود خبری نبود.....همونطور که داشتم دو رو برو نگاه میکردم آروم زمزمه کردم......
ا/ت : امیدوارم آقا یا خانم همکار.......
بعد از اینکا پنجره رو بستم....سوئیچ ماشین رو ورداشتمو به طرف در حرکت کردم.....وقتی که از قفل بودنش مطمئن شدم از سازمان زدم بیرونو به طرف عشقم حرکت کردم.......( منظورش ماشینشه ).....سوار ماشین عزیزم شدمو به طرف خونه حرکت کردم........
* ۱۵ دقیقه بعد *
بعد از ربع ساعت به خونه رسیدم.....وقتی وارد خونه شدم برگه ها رو روی اُپن گذاشتمو به طرف اتاقم حرکت کردم تا لباسام رو عوض کنم......وقتی لباسام رو عوض کردم پشت میز کارم نشستمو.....باتلفن به رستوران دم خونه زنگ زدم.....وَ یه جاجانگمیون سفارش دادم.....بعد از اتمام مکالمم....دوباره برگه ها رو داخل دستم گرفتمو.....شروع کردم به خوندنشون.....
*۱۰ دقیقه بعد*
همونطور غرق کار بودم که صدای زنگ در اومد......
ا/ت : به احتمال زیاد سفارشمو آوردن.....کیف پولمو برداشتمو بلند شدم در رو باز کردم..... بعد از اینکه پولشو حساب کردم غذامو ازش گرفتمو...... گذاشتم روی میز کارم وَ دوباره شروع کردم به خوندن برگه ها.......هر از گاهی هم یه لقمه غذا میخوردم....
* بعد از یک ساعت *
آههههههه بالاخره تمامش کردم.....باید برم وسایلامو جمع کنم.....فردا اول وقت میان دنبالم.......اصلا دلم نمیخواد دیرکنم......
میخواستم بلند بشم که گوشیم زنگ خورد......به شمارش نگاه کردم که دیدم آقای هوانگه.....جواب دادم......
ا/ت : بله قربان......
آقای هوانگ : پس حدسم درست بود تا الان بیدار بودی.....
یه نگاه به ساعت کردم که دیدم ساعت ۱۲ شبه.....گفتم......
ا/ت : ببخشید قربان انقدر غرق کار شده بودم که ساعت از دستم در رفت.......
آقای هوانگ : مطمئنم از پس اینکار به خوبی بر میای......در ضمن تنها هم نیستی همکارت اونجا هست پس نمیخواد خودتو نگران کنی......
ا/ت : چشم قربان.....
آفای هوانگ : حالا هم بگیر به خواب......فردا ساعت ۶ و نیم یکی میاد دنبالت ساعت هفت باید اونجا باشی......
ا/ت : متوجه شدم قربان......
آقای هوانگ :خوبه.....فعلا.....
ا/ت : خدانگهدار قربان.....
بعد از قطع کردن تماس نفس عمیقی کشیدمو رفتم تا لباسامو جمع کنم......یه چند دست لباس ساده با وسایل ضروری رو داخل ساک کهنه ای که از ۳ سال قبل داشتم گذاشتم..... مطمئن بودم یه روز به درد میخوره به خاطر همین بعد از اون ماموریت نگهش داشتم....بعد از اتمام تمام کارا به سمت تختم حرکت کردمو خودمو پرت کردم روش......همینطور که به سقف زل زده بودم داشتم به ماموریت فکر میکردم.......
امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه و داستان اصلی از پارت بعدی شروع میشه.......
۶۹.۸k
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.