My king
Part27
از رو تخت، بلند شدم و بعد تعظیم کوتاهی، سالن رو ترک کردم
⚜دو ساعت بعد⚜
ا/ت :خب بعدش چیشد؟؟
بانو هان :مشخص شد که حرف طبیب حقیقت داشته و ماجرای مسموم کردن شام، زیر سر وزیر دفاع و همسرشه
ا/ت :الان چی میشه؟؟
بانو هان :وزیر دفاع بخاطر خیانت، اعدام میشه و همسر و دخترش هم به جزیره دور افتاده ای تبعید میشن...
ا/ت :همسرش کدوم بود؟؟
بانو هان :همون بانویی که تو مراسم عصرونه چند ماه پیش، ازتون پرسید چرا جانشین به دنیا نمیارین
ا/ت : الان باید خوشحال باشم ولی نیستم...
بانو هان :میدونم دوست نداری حتی یه مورچه، آسیب ببینه ولی گاهی وقتا لازمه تا خیانت کارایی مثل وزیر دفاع و
خانوادش، مجازات بشن...
ا/ت :ولی..
بانو هان :قربون دل پاک و مهربونت بشم...ترحم بر پلنگ تیز َدندان ، ستم کاری بود بر گوسفندان...پس همیشه هم عفو و بخشش، راه چاره نیست...دیگه به این مسئله فکر نکن ...برای خودت و بچت، خوب نیست..
ا/ت :چشم هاملونی..
⚜پنج ماه بعد⚜
به گفته پدرم، فرزندم، دو ماه دیگه متولد میشه بینهایت خوشحالم!
يونگی هم خوشحاله، اینو از رفتاراش، میشه فهمید، داره کاملا، تغییر میکنه و این موضوع، منو سرحال تر نگه میداره...
غرق مطالعه کتابی تاریخی بودم که با برداشته شدن میز، از جلوم و قرار گرفتن میز خوراکی ها به جاش، به خودم اومدم و به شخص رو به روم نگاه کردم.
از دیدن پادشاه، اونم این موقع روز، تعجب کردم!
ا/ت :سرورم!!!شما اینجا چکار میکنید؟؟! ندیمه هاتون کجان که شما میز خوراکی رو آوردید؟
يونگی: ندیمه ها بیرونن ، خواست خودم بود که میز رو بیارم ...میخوام به ملکه ی خودم و فرزندم، با دست خودم، غذا بدم.
اولین بار بود که همچین کاری میکرد
از ته دلم، ذوق کردم
لبخند کیوتی بهش زدم و کتاب رو کنار گذاشتم .قاشقی رو با سوپ مرغ مورد علاقم، پر کرد و به
طرف دهنم گرفت.
ا/ت :سرورم ....خودم میتونم بخورم
انگشت اشارش و روی لب و بینیش به طور عمو قرار داد و گفت
یونگی : شششش ، گفتم که ..خودم میخوام بهت غذا بدم. پس فقط دهنت رو باز کن.
ا/ت: چشم
يونگی: از بانو هان شنیدم که مدتیه کم اشتها شدی
چرا؟؟!
مگه نگفتم هرچی به موقع فارق شدنت، نزدیکتر میشی، باید بیشتر به خودت برسی؟
سلامتی خودت اولویت منه. متوجه هستی که؟؟!
با حرفاش قند تو دلم آب میشد
ا/ت :بله ، متوجه شدم شوگا شی
با صدا زدن اسمش که به غیر از خودش و مادرش کس دیگه ای نمیدونست چشماش از تعجب گرد شد
یونگی : ت...تو از کجا این اسممو میدونی؟
ا/ت : ناسلامتی من همسرتم ، منو دست کم گرفتی؟ درسته اسمتو به کسی نگفتی ولی اون نقاشی که همیشه کنار اتاقته رو فراموش کردی ، اونو مادرت برات کشیده و اسمتو زیرش نوشته ، از طرف دیگه یه نامه هم برات نوشته که همش تورو توش شوگا صدا میکنه
با گفتن این حرفا متوجه چهره ناراحتش شدم و فهمیدم با یادآوری مادرش ناراحت شد ، برای اینکه بحثو عوض کنم گفتم
ا/ت : راستی ، غذا خوردن، از دست کسی که عاشقشی، یکی از لذت بخش ترین کارهاست و من واقعا خوشبختم که این لذت نصيبم شد.
بعد خوردن غذا، به همراه پادشاه، به اتاق مشترک برای خواب رفتیم
مثل هرشب، دستش رو روی شکمم گذاشت و مدتی رو با فرزندمون مشغول صحبت شد.
تو این چندماه، هر شب، قبل خواب، اینکار رو انجام میده، البته که من چیزی از این حرفا متوجه نمیشم چون معتقده این
حرفا، حرفای پدر و فرزندیه...
یونگی :ا/ت؟؟
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
از رو تخت، بلند شدم و بعد تعظیم کوتاهی، سالن رو ترک کردم
⚜دو ساعت بعد⚜
ا/ت :خب بعدش چیشد؟؟
بانو هان :مشخص شد که حرف طبیب حقیقت داشته و ماجرای مسموم کردن شام، زیر سر وزیر دفاع و همسرشه
ا/ت :الان چی میشه؟؟
بانو هان :وزیر دفاع بخاطر خیانت، اعدام میشه و همسر و دخترش هم به جزیره دور افتاده ای تبعید میشن...
ا/ت :همسرش کدوم بود؟؟
بانو هان :همون بانویی که تو مراسم عصرونه چند ماه پیش، ازتون پرسید چرا جانشین به دنیا نمیارین
ا/ت : الان باید خوشحال باشم ولی نیستم...
بانو هان :میدونم دوست نداری حتی یه مورچه، آسیب ببینه ولی گاهی وقتا لازمه تا خیانت کارایی مثل وزیر دفاع و
خانوادش، مجازات بشن...
ا/ت :ولی..
بانو هان :قربون دل پاک و مهربونت بشم...ترحم بر پلنگ تیز َدندان ، ستم کاری بود بر گوسفندان...پس همیشه هم عفو و بخشش، راه چاره نیست...دیگه به این مسئله فکر نکن ...برای خودت و بچت، خوب نیست..
ا/ت :چشم هاملونی..
⚜پنج ماه بعد⚜
به گفته پدرم، فرزندم، دو ماه دیگه متولد میشه بینهایت خوشحالم!
يونگی هم خوشحاله، اینو از رفتاراش، میشه فهمید، داره کاملا، تغییر میکنه و این موضوع، منو سرحال تر نگه میداره...
غرق مطالعه کتابی تاریخی بودم که با برداشته شدن میز، از جلوم و قرار گرفتن میز خوراکی ها به جاش، به خودم اومدم و به شخص رو به روم نگاه کردم.
از دیدن پادشاه، اونم این موقع روز، تعجب کردم!
ا/ت :سرورم!!!شما اینجا چکار میکنید؟؟! ندیمه هاتون کجان که شما میز خوراکی رو آوردید؟
يونگی: ندیمه ها بیرونن ، خواست خودم بود که میز رو بیارم ...میخوام به ملکه ی خودم و فرزندم، با دست خودم، غذا بدم.
اولین بار بود که همچین کاری میکرد
از ته دلم، ذوق کردم
لبخند کیوتی بهش زدم و کتاب رو کنار گذاشتم .قاشقی رو با سوپ مرغ مورد علاقم، پر کرد و به
طرف دهنم گرفت.
ا/ت :سرورم ....خودم میتونم بخورم
انگشت اشارش و روی لب و بینیش به طور عمو قرار داد و گفت
یونگی : شششش ، گفتم که ..خودم میخوام بهت غذا بدم. پس فقط دهنت رو باز کن.
ا/ت: چشم
يونگی: از بانو هان شنیدم که مدتیه کم اشتها شدی
چرا؟؟!
مگه نگفتم هرچی به موقع فارق شدنت، نزدیکتر میشی، باید بیشتر به خودت برسی؟
سلامتی خودت اولویت منه. متوجه هستی که؟؟!
با حرفاش قند تو دلم آب میشد
ا/ت :بله ، متوجه شدم شوگا شی
با صدا زدن اسمش که به غیر از خودش و مادرش کس دیگه ای نمیدونست چشماش از تعجب گرد شد
یونگی : ت...تو از کجا این اسممو میدونی؟
ا/ت : ناسلامتی من همسرتم ، منو دست کم گرفتی؟ درسته اسمتو به کسی نگفتی ولی اون نقاشی که همیشه کنار اتاقته رو فراموش کردی ، اونو مادرت برات کشیده و اسمتو زیرش نوشته ، از طرف دیگه یه نامه هم برات نوشته که همش تورو توش شوگا صدا میکنه
با گفتن این حرفا متوجه چهره ناراحتش شدم و فهمیدم با یادآوری مادرش ناراحت شد ، برای اینکه بحثو عوض کنم گفتم
ا/ت : راستی ، غذا خوردن، از دست کسی که عاشقشی، یکی از لذت بخش ترین کارهاست و من واقعا خوشبختم که این لذت نصيبم شد.
بعد خوردن غذا، به همراه پادشاه، به اتاق مشترک برای خواب رفتیم
مثل هرشب، دستش رو روی شکمم گذاشت و مدتی رو با فرزندمون مشغول صحبت شد.
تو این چندماه، هر شب، قبل خواب، اینکار رو انجام میده، البته که من چیزی از این حرفا متوجه نمیشم چون معتقده این
حرفا، حرفای پدر و فرزندیه...
یونگی :ا/ت؟؟
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
۶۶.۱k
۱۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.