پارت ⑨①
پارت ⑨①
فیلیکس: اون شب که مارو دیدی حتما حرفامون رو شنیدی درسته؟ یک سال پیش وقتی که دخترمون دم در مهدکودکش ایستاده بود تا ما برسیم دزدیده شد. میدونی کی دزدیدش؟
مردمکهای هر سه میلرزیدن. دو نفر از غم و بغض ویک نفر از تعجب و ناراحتی برای دونفر دیگه.
جونگین: ب-بیبی بچ ک-کیلر؟
فلیکس لبخند محوی زد و با تکون سرش حرف جونگینرو تایید کرد.
فیلیکس: بعد از اون اتفاق منو هیونجین هیچوقت راجب هانا،دخترمون، حرف نزدیم. خودمون رو زدیم به فراموشی وگرنه هر دو کارمون به تیمارستان میکشید. هیچوقت نتونستیم باورش کنیم. منو هیونجین اون رو مثل بچه خودمون دوست داشتیم. به سختی بزرگش کردیم اما هیچکدوم برامون مهم نبود. تا وقتی شیرین زبونی هاش رو میشنیدیم؛ تا وقتی موهای طلاییش رو میبافتیم و تا وقتی چشمهای خواب آلودش رو میبوسیدیم.( والا اونم شانس داشت و ما نداریم🗿🦕 )
هیونجین از جاش بلند شد و سمت سینک ظرفشویی رفت. بغضی که باهاش در حال جنگ بود از ابتدای حرفای فلیکس ترکیده بود و هیونجین نمیخواست دوست پسرش اون رو با همچین چهرهای ببینه. نه وقتیکه خود فلیکس حال بدی داشت.
فیلیکس: نمیدونم چرا دارم اینهارو بهت میگم. منو هیونجینحتی توی خلوتمون هم راجبش حرف نمیزنیم. حتیجلوی
اون قاتل عوضی! چون تحملش برامون سخته. بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی. خیلی جلویخودمون رو گرفتیم چون باید انتقام درستی رو از اون عوضی میگرفتیم. بعد از اون اتفاق منو هیونجین اینکار رو شروع کردیم. خیلی وقته که وسطش گیر کردیم. راه برگشتی نداریم اما پشیمون هم نیستیم. دلیل اصلی زندگیمون؛ هانا کوچولومون خیلی وقته که دیگه نیست و ما از اون موقع روی خیلی چیزها ریسک کردیم! نمیخوام الان ازت بپرسم دلیل تو چیه اما میدونم. که تو هم کینه عمیقی داری. پس... ازت میخوام که همراه ما باشی!
هیونجین سر جای قبلیش برگشت و با صدایی که حالا محکمتر به نظر میرسید به حرف اومد.
هیونجین: و نپرس چطور بهت اعتماد کردیم. چون پای خودتمگیره پسر کوچولو. همین حالا از صد متریت بوی خون میاد.
پیشونیش رو خاروند، لبهاش رو جمع کرد و دوباره مود و قیافه خنگ بودنش رو به خودش گرفت.
هیونجین: البته فکر کنم این بو از هر سه تامون باشه!
جونگین خنده کوتاهی کرد و بینیش رو بالا کشید.
جونگین: هیونگ...من هیچوقت به کسی اعتماد نمیکنم؛ اما الان توی جایی از مسیرم گیر افتادم که ظاهرا این مطمئن ترین راهه. بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم بی دقتی کردم. اون پلیسای احمق حتی نبایدرد منو میزدن.
با تحلیل حرفش کم کم چشمهای خودش هم گرد شد و هین بلندی کشید.
جونگین: ب-بخشید.
هیونجینو فلیکس هر دو به خنده افتادن و بعد از کنار زدن کاله جونگین موهاش رو به هم ریختن.
فیلیکس: اون شب که مارو دیدی حتما حرفامون رو شنیدی درسته؟ یک سال پیش وقتی که دخترمون دم در مهدکودکش ایستاده بود تا ما برسیم دزدیده شد. میدونی کی دزدیدش؟
مردمکهای هر سه میلرزیدن. دو نفر از غم و بغض ویک نفر از تعجب و ناراحتی برای دونفر دیگه.
جونگین: ب-بیبی بچ ک-کیلر؟
فلیکس لبخند محوی زد و با تکون سرش حرف جونگینرو تایید کرد.
فیلیکس: بعد از اون اتفاق منو هیونجین هیچوقت راجب هانا،دخترمون، حرف نزدیم. خودمون رو زدیم به فراموشی وگرنه هر دو کارمون به تیمارستان میکشید. هیچوقت نتونستیم باورش کنیم. منو هیونجین اون رو مثل بچه خودمون دوست داشتیم. به سختی بزرگش کردیم اما هیچکدوم برامون مهم نبود. تا وقتی شیرین زبونی هاش رو میشنیدیم؛ تا وقتی موهای طلاییش رو میبافتیم و تا وقتی چشمهای خواب آلودش رو میبوسیدیم.( والا اونم شانس داشت و ما نداریم🗿🦕 )
هیونجین از جاش بلند شد و سمت سینک ظرفشویی رفت. بغضی که باهاش در حال جنگ بود از ابتدای حرفای فلیکس ترکیده بود و هیونجین نمیخواست دوست پسرش اون رو با همچین چهرهای ببینه. نه وقتیکه خود فلیکس حال بدی داشت.
فیلیکس: نمیدونم چرا دارم اینهارو بهت میگم. منو هیونجینحتی توی خلوتمون هم راجبش حرف نمیزنیم. حتیجلوی
اون قاتل عوضی! چون تحملش برامون سخته. بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی. خیلی جلویخودمون رو گرفتیم چون باید انتقام درستی رو از اون عوضی میگرفتیم. بعد از اون اتفاق منو هیونجین اینکار رو شروع کردیم. خیلی وقته که وسطش گیر کردیم. راه برگشتی نداریم اما پشیمون هم نیستیم. دلیل اصلی زندگیمون؛ هانا کوچولومون خیلی وقته که دیگه نیست و ما از اون موقع روی خیلی چیزها ریسک کردیم! نمیخوام الان ازت بپرسم دلیل تو چیه اما میدونم. که تو هم کینه عمیقی داری. پس... ازت میخوام که همراه ما باشی!
هیونجین سر جای قبلیش برگشت و با صدایی که حالا محکمتر به نظر میرسید به حرف اومد.
هیونجین: و نپرس چطور بهت اعتماد کردیم. چون پای خودتمگیره پسر کوچولو. همین حالا از صد متریت بوی خون میاد.
پیشونیش رو خاروند، لبهاش رو جمع کرد و دوباره مود و قیافه خنگ بودنش رو به خودش گرفت.
هیونجین: البته فکر کنم این بو از هر سه تامون باشه!
جونگین خنده کوتاهی کرد و بینیش رو بالا کشید.
جونگین: هیونگ...من هیچوقت به کسی اعتماد نمیکنم؛ اما الان توی جایی از مسیرم گیر افتادم که ظاهرا این مطمئن ترین راهه. بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم بی دقتی کردم. اون پلیسای احمق حتی نبایدرد منو میزدن.
با تحلیل حرفش کم کم چشمهای خودش هم گرد شد و هین بلندی کشید.
جونگین: ب-بخشید.
هیونجینو فلیکس هر دو به خنده افتادن و بعد از کنار زدن کاله جونگین موهاش رو به هم ریختن.
۳.۱k
۱۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.