part ❸⓿🦭👩🦯
بورام فکر میکرد قراره برن خونه اما مسیری که یونگی طی میکرد مسیر خونه نبود.... تعجب و کنجکاوی تک تک سلول های بدنش رو قلقلک میداد پس دلو به دریا زد و گفت
بورام « این راه عمارت نیست! کجا داریم میریم؟
یونگی « میخوام برای همیشه این قضیه رو تمومش کنم... اما بورام با کنار رفتن ربکا نمیتونی منو عاشق خودت کنی!
بورام « یونگی
یونگی « حرفم تموم نشده.... بهت ثابت میکنم ماجرای ربکا تموم شده چون نمیخوام آسیب ببینی و به جیهوپ قول دادم.... بیا مثل قدیم عین دو تا دوست باشیم هوم؟
بورام « دوست؟خیلی بدی یونگی! چرا حتی تلاش نمیکنی منو درک کنی لعنتی؟ باید ازت دست بکشم؟ عین، این، معشوقه های فداکار؟
_یونگی پاسخی نداد و بورام به خود خوری ادامه داد! دلیل این همه دوری چی بود؟ چرا فقط باید دوست باشن؟یونگی از بورام چی دیده بود؟ با رسیدن به کلاب پیاده شدن و بورام بدون حرفی پشت سر یونگی راه اوفتاد ... با ورودشون به کلاب یونگی گفت
یونگی « دوست ندارم بیشتر از وارد این مکان نحس بشی... همینجا بمون تا برگردم! بورام تاکید میکنم اگه بیام و ببینم نیستی تضمین نمیکنم خوب رفتار کنم
بورام « منو اوردی اینجا شاهد دیدار شما با معشوقه قبلیتون باشم؟
یونگی « رو مخم راه نرو!
بورام « با رفتن یونگی کلافه پاهام رو به زمین کوبیدم و اطراف رو برسی کردم! تا حالا وارد یه همچین جایی نشده بودم! بوی سیگار و الکل باعث میشد حالت تهوع بگیرم و به خاطر بیماری ای که داشتم این جور جاها اصلا برام خوب نبود.... با دیدن ربکا که با عجله میره بالا پشت ستون قایم شدم و بدون توجه به اخطار های یونگی دنبالش رفتم! راهرو های طبقه بالا اصلا جای خوبی نبود.. گوشام رو گرفتم و با رسیدن به دری که با همه در ها فرق داشت گوشم رو تیز کردم و صدای مکالمه ربکا رو شنیدم
ربکا « لعنتی یونگی اینجاست!
_کی بهش گفته تو اینجایی؟
ربکا « نمیدونم خودت رو گم و گور کن
کوک « داشتم تیر اندازی تمرین میکردم که لرزش گوشیم توجه ام رو جلب کرد! با دیدن مخاطب پشت خط تماس رو وصل کردم
کوک « سلام هیونگ.... چی شده این موقع شب زنگ زدی؟
نامجون « کوک الان کجایی؟
کوک « خونه! چرا عصبی به نظر میرسی؟
نامجون « کوک مگه به بچه ها نگفتی نرن اون کلاب لعنتی؟
کوک « چرا.... مگه کسی رفته اونجااا؟؟؟؟
نامجون « یونگی و بورام اونجان! خودت رو برسون باید اونا رو از کلاب خارج کنیم
کوک « ا... الان میام... سریع وسایلم رو برداشتم و از خونه خارج شدم.... توی راه شماره جیهوپ رو گرفتم.... جواب بده هوسوکا....
جیهوپ « اوه کوکیا.... چی شده؟
کوک « جیهوپ تو میدونستی بورام و یونگی میخوان برن کلاب؟
جیهوپ « چی؟؟؟؟ کجا برن؟
کوک « جیهوپ یونگی و بورام رفتن همون کلابی که نامجون امشب میخواست اونجا عملیات انجام بده
بورام « این راه عمارت نیست! کجا داریم میریم؟
یونگی « میخوام برای همیشه این قضیه رو تمومش کنم... اما بورام با کنار رفتن ربکا نمیتونی منو عاشق خودت کنی!
بورام « یونگی
یونگی « حرفم تموم نشده.... بهت ثابت میکنم ماجرای ربکا تموم شده چون نمیخوام آسیب ببینی و به جیهوپ قول دادم.... بیا مثل قدیم عین دو تا دوست باشیم هوم؟
بورام « دوست؟خیلی بدی یونگی! چرا حتی تلاش نمیکنی منو درک کنی لعنتی؟ باید ازت دست بکشم؟ عین، این، معشوقه های فداکار؟
_یونگی پاسخی نداد و بورام به خود خوری ادامه داد! دلیل این همه دوری چی بود؟ چرا فقط باید دوست باشن؟یونگی از بورام چی دیده بود؟ با رسیدن به کلاب پیاده شدن و بورام بدون حرفی پشت سر یونگی راه اوفتاد ... با ورودشون به کلاب یونگی گفت
یونگی « دوست ندارم بیشتر از وارد این مکان نحس بشی... همینجا بمون تا برگردم! بورام تاکید میکنم اگه بیام و ببینم نیستی تضمین نمیکنم خوب رفتار کنم
بورام « منو اوردی اینجا شاهد دیدار شما با معشوقه قبلیتون باشم؟
یونگی « رو مخم راه نرو!
بورام « با رفتن یونگی کلافه پاهام رو به زمین کوبیدم و اطراف رو برسی کردم! تا حالا وارد یه همچین جایی نشده بودم! بوی سیگار و الکل باعث میشد حالت تهوع بگیرم و به خاطر بیماری ای که داشتم این جور جاها اصلا برام خوب نبود.... با دیدن ربکا که با عجله میره بالا پشت ستون قایم شدم و بدون توجه به اخطار های یونگی دنبالش رفتم! راهرو های طبقه بالا اصلا جای خوبی نبود.. گوشام رو گرفتم و با رسیدن به دری که با همه در ها فرق داشت گوشم رو تیز کردم و صدای مکالمه ربکا رو شنیدم
ربکا « لعنتی یونگی اینجاست!
_کی بهش گفته تو اینجایی؟
ربکا « نمیدونم خودت رو گم و گور کن
کوک « داشتم تیر اندازی تمرین میکردم که لرزش گوشیم توجه ام رو جلب کرد! با دیدن مخاطب پشت خط تماس رو وصل کردم
کوک « سلام هیونگ.... چی شده این موقع شب زنگ زدی؟
نامجون « کوک الان کجایی؟
کوک « خونه! چرا عصبی به نظر میرسی؟
نامجون « کوک مگه به بچه ها نگفتی نرن اون کلاب لعنتی؟
کوک « چرا.... مگه کسی رفته اونجااا؟؟؟؟
نامجون « یونگی و بورام اونجان! خودت رو برسون باید اونا رو از کلاب خارج کنیم
کوک « ا... الان میام... سریع وسایلم رو برداشتم و از خونه خارج شدم.... توی راه شماره جیهوپ رو گرفتم.... جواب بده هوسوکا....
جیهوپ « اوه کوکیا.... چی شده؟
کوک « جیهوپ تو میدونستی بورام و یونگی میخوان برن کلاب؟
جیهوپ « چی؟؟؟؟ کجا برن؟
کوک « جیهوپ یونگی و بورام رفتن همون کلابی که نامجون امشب میخواست اونجا عملیات انجام بده
۲۰۳.۱k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.