فیک کوک ( عشق و نفرت ) پارت ۱
از زبان ا/ت
الان دو هفتس اینجا زندانیَم ولی جالب اینجاست که نمیدونم بدست کی و چرا
اینجا خونه قشنگیه ولی نه برای من که اینجا زندانیَم
یکی داشت قفل در رو باز میکرد بدو بدو رفتم جلوی در لابود بازم یه نگهبانه
در که باز شد یه نگهبان باز کرد اما پشت نگهبان یکی دیگه بود
نگهبان که از جلوش رفت کنار چهرش رو دیدم ولی بازم نشناختمش
گفتم : تو کی هستی ؟ گفت : به قیافم نگاه کن میفهمی
یه ذره که به قیافش خیره شدم دیدم این همون مافیا هست بزرگترین مافیای دنیا اوووو باورم نمیشه
گفتم : تو همون مافیا هستی نه ؟
گفت : اوهوم
گفتم : از من چی میخوای
گفت : مجبورم نگه دارمت وگرنه من چیزه خاصی ازت نمیخوام
گفتم : جئون جونگ کوک از....من...چی..می...خوای😠
گفت : حالا دیگه دهنت رو ببند
رفتن بیرون و بازم در رو قفل کردن رفتم پشته در بلند داد زدم و گفتم : جئون جونگ کوک برام مهم نیست کی هستی ولم کن من میخوام برم ، ولی من الکی انرژی مصرف میکردم کسی نبود جوابم رو بده
من باید هر طور شده فرار کنم
از زبان کوک
این دختر رو فقط بخاطر خانوادش مجبورم اینجا نگه دارم چون خانوادش یه انتقام بزرگ به من بِدِه کارَن اونا زندگی منو به آتیش کشیدن منم زندگیشون رو به آتیش میکشم
از زبان ا/ت
داشتم نقشه فرار میکشیدم تصمیم گرفتم شب از بالکن فرار کنم چون ارتفاع کمی دارم البته زیاد کم نیست در حدی هست که
ممکن پام بشکنه .
( شب ساعت ۱۰ )
آماده بودم واسه فرار رفتم توی بالکن میترسیدم اما چارهای جز فرار نداشتم
از بالکن پریدم فکر کنم پام شکست همچین دردی داشت .
ولی بلند شدم و بدو بدو رفتم که یهو به یه عمارت برخوردم چقدر خوشگله حتی از عمارته بابای منم قشنگ تره (( ا/ت باباش قبلاً مافیا بوده ولی ا/ت نمیدونه و همچنین خیلی هم پولدارن ))محوه عمارت بودم که یهو صدای آشنایی داشت حرف میزد فهمیدم کوکه اصلا وقته قایم شدن نداشتم پس پریدم توی استخر
از زبان کوک
ا/ت فرار کرده واقعاً که نمیدونم نگهبانا چیکار میکنن لعنتیا گفتم : تو کدوم گوری بودی وقتی داشت فرار میکرد ها جواب بده برای چی پول میگیری ها گمشو از جلوی چشمم یا همین امشب پیداش میکنین یا باید با دنیا خداحافظی کنید گمشین
همه نگهبانا رفتن توی حیاط عمارت از اعصبانیت داشتم قدم میزدم که احساس کردم یکی توی استخره وقتی رفتم جلوتر فهمیدم کیه
نشستم کناره استخر رو گفتم : خانم کوچولو ببینم تا کِی میخوای نفست رو حبس کنی
۵ دقیقه گذشت نیومد بیرون احمق پریدم توی آب بیهوش شده بود زیره آب تکونش دادم ولی بیدار نشد آوردمش بیرون آب که جیمین اومد ( جیمین محافظ شخصی کوکه و از بچگی با کوک بزرگ شده و باهاش صمیمیه )
جیمین گفت : چیشده کوک پیداش کردی
گفتم : آره ولی بیهوشه ا/ت رو درازش دادم روی زمین
الان دو هفتس اینجا زندانیَم ولی جالب اینجاست که نمیدونم بدست کی و چرا
اینجا خونه قشنگیه ولی نه برای من که اینجا زندانیَم
یکی داشت قفل در رو باز میکرد بدو بدو رفتم جلوی در لابود بازم یه نگهبانه
در که باز شد یه نگهبان باز کرد اما پشت نگهبان یکی دیگه بود
نگهبان که از جلوش رفت کنار چهرش رو دیدم ولی بازم نشناختمش
گفتم : تو کی هستی ؟ گفت : به قیافم نگاه کن میفهمی
یه ذره که به قیافش خیره شدم دیدم این همون مافیا هست بزرگترین مافیای دنیا اوووو باورم نمیشه
گفتم : تو همون مافیا هستی نه ؟
گفت : اوهوم
گفتم : از من چی میخوای
گفت : مجبورم نگه دارمت وگرنه من چیزه خاصی ازت نمیخوام
گفتم : جئون جونگ کوک از....من...چی..می...خوای😠
گفت : حالا دیگه دهنت رو ببند
رفتن بیرون و بازم در رو قفل کردن رفتم پشته در بلند داد زدم و گفتم : جئون جونگ کوک برام مهم نیست کی هستی ولم کن من میخوام برم ، ولی من الکی انرژی مصرف میکردم کسی نبود جوابم رو بده
من باید هر طور شده فرار کنم
از زبان کوک
این دختر رو فقط بخاطر خانوادش مجبورم اینجا نگه دارم چون خانوادش یه انتقام بزرگ به من بِدِه کارَن اونا زندگی منو به آتیش کشیدن منم زندگیشون رو به آتیش میکشم
از زبان ا/ت
داشتم نقشه فرار میکشیدم تصمیم گرفتم شب از بالکن فرار کنم چون ارتفاع کمی دارم البته زیاد کم نیست در حدی هست که
ممکن پام بشکنه .
( شب ساعت ۱۰ )
آماده بودم واسه فرار رفتم توی بالکن میترسیدم اما چارهای جز فرار نداشتم
از بالکن پریدم فکر کنم پام شکست همچین دردی داشت .
ولی بلند شدم و بدو بدو رفتم که یهو به یه عمارت برخوردم چقدر خوشگله حتی از عمارته بابای منم قشنگ تره (( ا/ت باباش قبلاً مافیا بوده ولی ا/ت نمیدونه و همچنین خیلی هم پولدارن ))محوه عمارت بودم که یهو صدای آشنایی داشت حرف میزد فهمیدم کوکه اصلا وقته قایم شدن نداشتم پس پریدم توی استخر
از زبان کوک
ا/ت فرار کرده واقعاً که نمیدونم نگهبانا چیکار میکنن لعنتیا گفتم : تو کدوم گوری بودی وقتی داشت فرار میکرد ها جواب بده برای چی پول میگیری ها گمشو از جلوی چشمم یا همین امشب پیداش میکنین یا باید با دنیا خداحافظی کنید گمشین
همه نگهبانا رفتن توی حیاط عمارت از اعصبانیت داشتم قدم میزدم که احساس کردم یکی توی استخره وقتی رفتم جلوتر فهمیدم کیه
نشستم کناره استخر رو گفتم : خانم کوچولو ببینم تا کِی میخوای نفست رو حبس کنی
۵ دقیقه گذشت نیومد بیرون احمق پریدم توی آب بیهوش شده بود زیره آب تکونش دادم ولی بیدار نشد آوردمش بیرون آب که جیمین اومد ( جیمین محافظ شخصی کوکه و از بچگی با کوک بزرگ شده و باهاش صمیمیه )
جیمین گفت : چیشده کوک پیداش کردی
گفتم : آره ولی بیهوشه ا/ت رو درازش دادم روی زمین
۱۵۲.۵k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.