مافیای عاشق پارت ۶
شام رو درست کردم دستام رو شستم اومدم برم بیرون که دیدم صدای در میاد ...کوک اومد داخل ...کوک:سلام عزیزم ....ا.ت:سلام خوبی ...رفتم جلو و کت و کیفش رو ازش گرفتم ....داشتم می رفتم که از پشت بغلم کرد و زیر گوشم ل....ب زد
کوک:می دونستی خیلی دوست دارم .....ا.ت:من خیلی بیشتر ...دوست دارم ....
کوک :نظرت چیه مال من بشی
ا.ت:من همین الانشم مال توام
کوک :می خوام از لحاظ جسمی برای من باشی ....تا این رو گفت کل دست و پاهام یخ کرد ..توی این فکرا بودم که براید استایل بغلم کرد ....کوک:مثل اینکه مخالفتی نداری ....ا.ت:می ...ترسم ....رسیدیم به اتاق کوک با پاهاش در رو باز کرد و من رو روی تخت خوابوند ....کوک:از من ..ا.ت:درد داره ...کوک:آروم انجامش میدم ..................................................................................................مدتی بعد
ا.ت:آییی دلم درد می کنه ....کوک:الان خوبش می کنم ....رفت و با یه قرص کیسه آب گرم برگشت...ا.ت:مرسی
فردا صبح
گوشیم زنگ می خورد ..برداشتم بابا بود ....با ذوق گوشی رو برداشتم ....ا.ت:الو بابا خوبی ....بابا:آره عزیزم تو خوبی چیکار می کنی ......
مدتی بعد
گوشی رو قطع کردم بابا گفت امشب میاد اینجا هرچقدر نگاه کردم دیدم کوک رو نیست دیدم یه برگه روی در کمد هست برداشتمش"عشقم واقعا معذرت می خوام مجبور شدم با این حالت ولت کنم بابا بهم زنگ زد گفت باید برم شاید تا دیر وقت هم نیام بازم عزر خواهی می کنم از طرف کوک"
خوشحالم از داشتن کوک اون ثابت کرد که خیلی دوسم داره مثل الان که به یادم بوده و بخاطر غیبتش ازم عزر خواهی کرده ...دیشب اینقدر دلم رو ماساژ داد تادیگه درد ندارم
شب ساعت ۷
شام رو درست کردم کوک زنگ زد گفت که حدودا خودش رو تا ساعت ۹ می رسونه
دیدم در زنگ می خوره رفتم در رو باز کردم دیدم بابا بود ...پریدم بغلش...ا.ت:سلام بابایی....اونم منو محکم گرفت و ب..و.س..م کرد ...لی چویی:سلام عزیز دلم درم برات تنگ شده بود ....ا.ت:منم خیلی زیاد ....از بغلش بیرون اومدم تارف کردم بیاد داخل ....مدتی بعد .....بابا:جونگ کوک کجاست .....ا.ت:شرکت باباش صبح زود میره ساعت ۸ هم برمی گرده امروز گفت دیرتر میام ....لی چویی:شرکت باباش من هروز باید برم اونجا تا حالا ندیدمش ....ا.ت:چی مطمئن هستی...لی چویی:آره من توی این ۱ماه که ازدواج کردی اصلا اونجا ندیدمش قبلا شاید بعضی روزا اونجا بود ولی اصلا الان تا حالا یه بارم ندیدمش...ا.ت:بهم می گفت میره اونجا ...لی چویی:اتفاقی افتاده ..ا.ت:نه نه مهم نیست ....یعنی چی اون بهم می گفت من میرم سرکار پس کجا میره .....پس توی این یه ماه کجا می رفته ....ولش کن الان بابا رو نگران نکنم ....تا آخر شب همین طور ذهنم درگیر بود یعنی چی
پس کجا می رفت تمام این مدت دیگه آخرای شب بود بابا خداحافظی کرد و رفت منم رفتم پیش جونگ کوک
کوک:می دونستی خیلی دوست دارم .....ا.ت:من خیلی بیشتر ...دوست دارم ....
کوک :نظرت چیه مال من بشی
ا.ت:من همین الانشم مال توام
کوک :می خوام از لحاظ جسمی برای من باشی ....تا این رو گفت کل دست و پاهام یخ کرد ..توی این فکرا بودم که براید استایل بغلم کرد ....کوک:مثل اینکه مخالفتی نداری ....ا.ت:می ...ترسم ....رسیدیم به اتاق کوک با پاهاش در رو باز کرد و من رو روی تخت خوابوند ....کوک:از من ..ا.ت:درد داره ...کوک:آروم انجامش میدم ..................................................................................................مدتی بعد
ا.ت:آییی دلم درد می کنه ....کوک:الان خوبش می کنم ....رفت و با یه قرص کیسه آب گرم برگشت...ا.ت:مرسی
فردا صبح
گوشیم زنگ می خورد ..برداشتم بابا بود ....با ذوق گوشی رو برداشتم ....ا.ت:الو بابا خوبی ....بابا:آره عزیزم تو خوبی چیکار می کنی ......
مدتی بعد
گوشی رو قطع کردم بابا گفت امشب میاد اینجا هرچقدر نگاه کردم دیدم کوک رو نیست دیدم یه برگه روی در کمد هست برداشتمش"عشقم واقعا معذرت می خوام مجبور شدم با این حالت ولت کنم بابا بهم زنگ زد گفت باید برم شاید تا دیر وقت هم نیام بازم عزر خواهی می کنم از طرف کوک"
خوشحالم از داشتن کوک اون ثابت کرد که خیلی دوسم داره مثل الان که به یادم بوده و بخاطر غیبتش ازم عزر خواهی کرده ...دیشب اینقدر دلم رو ماساژ داد تادیگه درد ندارم
شب ساعت ۷
شام رو درست کردم کوک زنگ زد گفت که حدودا خودش رو تا ساعت ۹ می رسونه
دیدم در زنگ می خوره رفتم در رو باز کردم دیدم بابا بود ...پریدم بغلش...ا.ت:سلام بابایی....اونم منو محکم گرفت و ب..و.س..م کرد ...لی چویی:سلام عزیز دلم درم برات تنگ شده بود ....ا.ت:منم خیلی زیاد ....از بغلش بیرون اومدم تارف کردم بیاد داخل ....مدتی بعد .....بابا:جونگ کوک کجاست .....ا.ت:شرکت باباش صبح زود میره ساعت ۸ هم برمی گرده امروز گفت دیرتر میام ....لی چویی:شرکت باباش من هروز باید برم اونجا تا حالا ندیدمش ....ا.ت:چی مطمئن هستی...لی چویی:آره من توی این ۱ماه که ازدواج کردی اصلا اونجا ندیدمش قبلا شاید بعضی روزا اونجا بود ولی اصلا الان تا حالا یه بارم ندیدمش...ا.ت:بهم می گفت میره اونجا ...لی چویی:اتفاقی افتاده ..ا.ت:نه نه مهم نیست ....یعنی چی اون بهم می گفت من میرم سرکار پس کجا میره .....پس توی این یه ماه کجا می رفته ....ولش کن الان بابا رو نگران نکنم ....تا آخر شب همین طور ذهنم درگیر بود یعنی چی
پس کجا می رفت تمام این مدت دیگه آخرای شب بود بابا خداحافظی کرد و رفت منم رفتم پیش جونگ کوک
۱۰۳.۶k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.