کسی که خانوادم شد p 65
(ات ویو )
سعی می کردم خودمو بی تفاوت و سرد نشون بدم.....البته اگه قلب بی قرارم فرصتش رو بهم میداد.....
$ فکر کنم خیلی شوکه شدی مگه نه؟......اینکه ی آدم فانی باشی اما یهو تبدیل بشی به یه موجود نیمه جاودان زیادی رویایی و شوکه کنندست......
داشت بهم طعنه میزد.....اینو از لهنش میتونستم خوب بفهمم.....پس می خواست باهام بازی کنه.....باشه.....
+ اره شوکه کنندست.....اینکه یهو چشم باز کنی و ببینی از اون دنیای رنگارنگت چیزی نمونده و بین هزاران موجود که به خونت تشنن گیر افتادی واقعا شوکه کنندست.......
انگار انتظار اینجور جواب دادن بهش رو از طرف من نداشت که جا خورد و دیگه حرفی نزد......خب اره من خودمم جا خوردم.....اما حس خوبی نسبت به این مرد نداشتم......با اینکه خاطره ی چندانی ازش به یاد ندارم.....اما حسم بهم میگه که هر چقدر از این مرد دور باشی رد امان تری.....
+ چرا می خواستید با من ملاقات کنید؟
$چرا انقدر عجله داری؟
+ چون دیرم شده و باید زودتر برم......
بعد از این حرفم صدای پوزخندی رو شنیدم.....به طرف صدا برگشتم....شاهزاده جونگ ته داشت با پوزخند بهم نگاه می کرد...
( علامت جونگ ته=)
= گستاخ.....
+ بله؟......
= با چه جراتی توی چشمای پادشاه نگاه میکنی و میگی دیرت شده ها!......یعنی هر*زگی برای برادرم انقدر مهمه؟.....
این دختر.....واقعا داشت چنین چیزی رو بهم نسبت میداد؟......سعی داشتم عصبانیتم رو کنترل کنم.....فکم قفل شده بود و دندونام رو محکم روی هم فشار می دادم که حرف نا مربوطی نزنم.....
= اااااااا ببخشید نمیدونستم که با همین کارات بوده که جونگ کوک رو پابند خودت کردی و اگه به موقع نری و بهش رسیدگی نکنی ممکنه یکی دیگه رو جات بیاره.....
چشمامو روی هم فشار دادم....آروم باش!.....آروم باش!.....
+ میشه سریع برین سر اصل مطلب.....
= اصل مطلب رو می خوای؟.....باشه.....از کوک فاصله بگیر......جای تو اونجا نیست و فقط داری وقت خودتو تلف میکنی.....اون اول و آخرش باید با من باشه.....اون برادر منه....و چه کسی نزدیک تر از من به اون ها؟!.....
از جام بلند شدم....واقعا تحمل شنیدن این چرت و پرت هارو نداشتم و عجیب بود که این چرت و پرت ها از درون داشت نابودم میکرد.....
+ با اجازتون من مرخص میشم.....
تعظیم کوتاهی به سمت پادشاه که این حرف رو بهش زده بودم کردم....چند قدم از مبل فاصله گرفتم......
$ حرف منم حرف دخترمه.....
ایستادم......اما برنگشتم....
$ از پسرم فاصله بگیر......میدونم دنبال قدرتی....می دونم می خوای جای پای خودتو محکم کنی.........درست مثل مادرت......
بعد از این حرفش با سرعت به سمتش برگشتم و اهمیتی به پوزخند روی صورت جونگ ته نکردم.....
+ چی گفتین؟
$ مادرت هم درست مثل خودت بود......زیبا.....ظریف.....با وقار......اما ی ایراد داشت......اونم مثل تو بود....اونم مثل تو برای قدرت هر کاری می کرد و برای همین هم........
سعی می کردم خودمو بی تفاوت و سرد نشون بدم.....البته اگه قلب بی قرارم فرصتش رو بهم میداد.....
$ فکر کنم خیلی شوکه شدی مگه نه؟......اینکه ی آدم فانی باشی اما یهو تبدیل بشی به یه موجود نیمه جاودان زیادی رویایی و شوکه کنندست......
داشت بهم طعنه میزد.....اینو از لهنش میتونستم خوب بفهمم.....پس می خواست باهام بازی کنه.....باشه.....
+ اره شوکه کنندست.....اینکه یهو چشم باز کنی و ببینی از اون دنیای رنگارنگت چیزی نمونده و بین هزاران موجود که به خونت تشنن گیر افتادی واقعا شوکه کنندست.......
انگار انتظار اینجور جواب دادن بهش رو از طرف من نداشت که جا خورد و دیگه حرفی نزد......خب اره من خودمم جا خوردم.....اما حس خوبی نسبت به این مرد نداشتم......با اینکه خاطره ی چندانی ازش به یاد ندارم.....اما حسم بهم میگه که هر چقدر از این مرد دور باشی رد امان تری.....
+ چرا می خواستید با من ملاقات کنید؟
$چرا انقدر عجله داری؟
+ چون دیرم شده و باید زودتر برم......
بعد از این حرفم صدای پوزخندی رو شنیدم.....به طرف صدا برگشتم....شاهزاده جونگ ته داشت با پوزخند بهم نگاه می کرد...
( علامت جونگ ته=)
= گستاخ.....
+ بله؟......
= با چه جراتی توی چشمای پادشاه نگاه میکنی و میگی دیرت شده ها!......یعنی هر*زگی برای برادرم انقدر مهمه؟.....
این دختر.....واقعا داشت چنین چیزی رو بهم نسبت میداد؟......سعی داشتم عصبانیتم رو کنترل کنم.....فکم قفل شده بود و دندونام رو محکم روی هم فشار می دادم که حرف نا مربوطی نزنم.....
= اااااااا ببخشید نمیدونستم که با همین کارات بوده که جونگ کوک رو پابند خودت کردی و اگه به موقع نری و بهش رسیدگی نکنی ممکنه یکی دیگه رو جات بیاره.....
چشمامو روی هم فشار دادم....آروم باش!.....آروم باش!.....
+ میشه سریع برین سر اصل مطلب.....
= اصل مطلب رو می خوای؟.....باشه.....از کوک فاصله بگیر......جای تو اونجا نیست و فقط داری وقت خودتو تلف میکنی.....اون اول و آخرش باید با من باشه.....اون برادر منه....و چه کسی نزدیک تر از من به اون ها؟!.....
از جام بلند شدم....واقعا تحمل شنیدن این چرت و پرت هارو نداشتم و عجیب بود که این چرت و پرت ها از درون داشت نابودم میکرد.....
+ با اجازتون من مرخص میشم.....
تعظیم کوتاهی به سمت پادشاه که این حرف رو بهش زده بودم کردم....چند قدم از مبل فاصله گرفتم......
$ حرف منم حرف دخترمه.....
ایستادم......اما برنگشتم....
$ از پسرم فاصله بگیر......میدونم دنبال قدرتی....می دونم می خوای جای پای خودتو محکم کنی.........درست مثل مادرت......
بعد از این حرفش با سرعت به سمتش برگشتم و اهمیتی به پوزخند روی صورت جونگ ته نکردم.....
+ چی گفتین؟
$ مادرت هم درست مثل خودت بود......زیبا.....ظریف.....با وقار......اما ی ایراد داشت......اونم مثل تو بود....اونم مثل تو برای قدرت هر کاری می کرد و برای همین هم........
۴۶.۱k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.