پارت7
#پارت7
#افسونگر
به خدا دیگه خسته شدم. با صدای اس ام اس گوشیش حواسش به گوشیش پرت
شد و من چهار دست و پا خودم رو کشیدم توی آشپزخونه از دهنم خون بیرون
می زد و دل و روده ام تو هم پیچ می خورد ... دوست داشتم همین الن چشمامو برای همیشه
ببیندم اما انگار فایده ای نداشت! صدای قهقهه بلند فردریک و لئونارد رو می
شنیدم ... از بین حرفاشون فهمیدم دو تا زن قراره بیان خونه مون ... خودمو کشیدم گوشه
دیوار و چشمامو روی هم گذاشتم ... چیزی طول نکشید که به صدای خنده های
مستانه اون دو تا صدای خنده های پر عشوه دو تا جنس لطیف هم اضافه شد و بعد ... آخ
کاش می شد نشنوم ... کاش می شد کر باشم ... کاش می شد از خونه برم بیرون
.. حالم داشت به هم می خورد ...پدر و پسر توی یه هال دوزاده متری داشتن ... هر دو با
هم! خدایا چرا چیزی به اسم شرم تو وجود این دو نفر نبود؟! چرا اصل به من فکر
نمی کردن؟! صدای هایی که فردریک در می اورد حداقل برای من آشنا بود ... همین حالم
رو بدتر می کرد ... یه دفعه بال آوردم ... هر چی خورده و نخورده بودم رو کف
آشپزخونه تخلیه کردم و از حال رفتم ...
با درد خودم رو توی پیاده رو می کشیدم ، حالم اصل مساعد سر کار رفتن نبود اما می رفتم
به چند دلیل که مهم ترینش دور شدن از اون خونه جهنمی بود ... اکثر آدما بی
تفاوت از کنارم رد می شدن اما بعضی ها با تعجب بهم زل می زدن و این نگاه های گاه و
بیگاه اعصابم رو خورد می کرد. از بیرون معلوم نبود چه به روزم اومده ... فقط
#افسونگر
به خدا دیگه خسته شدم. با صدای اس ام اس گوشیش حواسش به گوشیش پرت
شد و من چهار دست و پا خودم رو کشیدم توی آشپزخونه از دهنم خون بیرون
می زد و دل و روده ام تو هم پیچ می خورد ... دوست داشتم همین الن چشمامو برای همیشه
ببیندم اما انگار فایده ای نداشت! صدای قهقهه بلند فردریک و لئونارد رو می
شنیدم ... از بین حرفاشون فهمیدم دو تا زن قراره بیان خونه مون ... خودمو کشیدم گوشه
دیوار و چشمامو روی هم گذاشتم ... چیزی طول نکشید که به صدای خنده های
مستانه اون دو تا صدای خنده های پر عشوه دو تا جنس لطیف هم اضافه شد و بعد ... آخ
کاش می شد نشنوم ... کاش می شد کر باشم ... کاش می شد از خونه برم بیرون
.. حالم داشت به هم می خورد ...پدر و پسر توی یه هال دوزاده متری داشتن ... هر دو با
هم! خدایا چرا چیزی به اسم شرم تو وجود این دو نفر نبود؟! چرا اصل به من فکر
نمی کردن؟! صدای هایی که فردریک در می اورد حداقل برای من آشنا بود ... همین حالم
رو بدتر می کرد ... یه دفعه بال آوردم ... هر چی خورده و نخورده بودم رو کف
آشپزخونه تخلیه کردم و از حال رفتم ...
با درد خودم رو توی پیاده رو می کشیدم ، حالم اصل مساعد سر کار رفتن نبود اما می رفتم
به چند دلیل که مهم ترینش دور شدن از اون خونه جهنمی بود ... اکثر آدما بی
تفاوت از کنارم رد می شدن اما بعضی ها با تعجب بهم زل می زدن و این نگاه های گاه و
بیگاه اعصابم رو خورد می کرد. از بیرون معلوم نبود چه به روزم اومده ... فقط
۳.۳k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.