🖤دریای سیاه🖤پارت سومــ🖤
جی هوپ با کمک برانکارد یونا رو
داخل آمبولانس گذاشتن. من و
جی هوپ با آمبولانس و دوست
جی هوپ که فهمیده بودم اسمش
شوگــا عه با چوها با ماشین میومدن.
توی آمبولانس دست یونا رو گرفته
بودم. برانکارد نبض یونا رو گرفته
بود. بهش ماسک اکسیژن وصل
کرد. با صدای جی هوپ متوجه
اشکای روی گونه هام شدم.
_حالت خوبه؟
لبخند بی رمقی زدم.
_خوب میشه.
_از کجا میدونی؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میخواستم بگم که از کجا
میدونم ولی با صدای
برانکارد که گفت رسیدیم،
منصرف شدم. سریع
پیاده شدیم. یونا رو
به اتاق عمل منتقل کردن.
_شما همراه شون هستین؟
میشه لطفا این فرمو پر کنید؟
آچا سریع فرمو پر کرد.
_وضعیت ایشون خیلی خفیفه.
خون زیادی از دست دادن و به
بافت مغزشون آسیب وارد شده.
(بچه ها من پزشکی و وکالت میخونم
اینا هم کاملا علمیه یاد بگیرین🤣)
آچا: کاری از دست ما بر میاد؟
پرستار: نه. باید منتظر باشین. ممنون.
رو صندلی نشستیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دکتر از اتاق عمل بیرون اومد.
آچا به سمتش دوید.
_آقای دکتر حالشون خوبه.
_بله! بانوی سرسختی هستن.
نفس عمیقی کشیدم.
گفتم: میتونیم ببینیمشون؟
_بله.
_ممنون.
آچا به سمت اتاق یونا
دوید و من، از پشت شیشه
چهره عشق کودکیمو تماشا
کردم.
(پارت بعد ۱۳ لایک)
داخل آمبولانس گذاشتن. من و
جی هوپ با آمبولانس و دوست
جی هوپ که فهمیده بودم اسمش
شوگــا عه با چوها با ماشین میومدن.
توی آمبولانس دست یونا رو گرفته
بودم. برانکارد نبض یونا رو گرفته
بود. بهش ماسک اکسیژن وصل
کرد. با صدای جی هوپ متوجه
اشکای روی گونه هام شدم.
_حالت خوبه؟
لبخند بی رمقی زدم.
_خوب میشه.
_از کجا میدونی؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میخواستم بگم که از کجا
میدونم ولی با صدای
برانکارد که گفت رسیدیم،
منصرف شدم. سریع
پیاده شدیم. یونا رو
به اتاق عمل منتقل کردن.
_شما همراه شون هستین؟
میشه لطفا این فرمو پر کنید؟
آچا سریع فرمو پر کرد.
_وضعیت ایشون خیلی خفیفه.
خون زیادی از دست دادن و به
بافت مغزشون آسیب وارد شده.
(بچه ها من پزشکی و وکالت میخونم
اینا هم کاملا علمیه یاد بگیرین🤣)
آچا: کاری از دست ما بر میاد؟
پرستار: نه. باید منتظر باشین. ممنون.
رو صندلی نشستیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دکتر از اتاق عمل بیرون اومد.
آچا به سمتش دوید.
_آقای دکتر حالشون خوبه.
_بله! بانوی سرسختی هستن.
نفس عمیقی کشیدم.
گفتم: میتونیم ببینیمشون؟
_بله.
_ممنون.
آچا به سمت اتاق یونا
دوید و من، از پشت شیشه
چهره عشق کودکیمو تماشا
کردم.
(پارت بعد ۱۳ لایک)
۳.۷k
۱۳ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.