پارت ۲
پارت ۲
که صدای ات رو شنیدم گوشامو تیز کردم
ات: آره الکس همین الان بیا تا تو بیای من و دیانا آماده میشیم.
لیوانی که تو دستم بود رو کوبوندم رو میز اون حرومزاده میخواد بیاد دنبال زن و بچه من.
از آشپزخونه اومدم بیرون و بلند گفتم
+الان چه گوهی خوردی...زنگ زدی به اون پست فطرت
با ترس رفت سمت دیوار انگار ازم ترسیده بود رفتم سمتش خواستم بزنمش که دلم نیومد مشتم و کوبیدم به اینه کنارش. شکست و خورده شیشه هاش رفت تو دستم خواستم بهش بگم که اگه پسرعموش بیاد قراره جنازه اش رو بندازم جلو چشماش. اما صدای گریه دخترم مانعم شد...
"at"
اینه شکست و دست تهیونگ رو برید...دیانا رو دیدم که از اتاقش اومده بیرون و عروسک به دست داره مارو میبینه و گریه میکنه. خواستم برم سمتش که تهیونگ سریع تر از من رفت سمت دیانا منم پشت سرش رفتم.
تهیونگ خواست دیانا رو بغل کنه اما دست بریده اش مانعش شد. دستش و کشید کنار. بجاش سریع دیانا رو بغل کردم و نوازش وار دستمو کشیدم رو سرش چو آروم در گوشش زمزمه کردم:
♧هیچی نیس دخترم گریه نکن عزیزم،آروم باش...
هیس گریه نکن.
ازجام بلندشدم و رفتم سمت اتاق دیانا. آروم گذاشتمش رو تختو خودمم پیشش دراز کشیدم گریه اش قطع شد .و شروع کرد به حرف زدن چون تازه یاد گرفته بود حرف بزنه براش سخت بود صحبت کردن.
♡مامالی چلا با باپایی دعوا میکلدین؟(مامانی چرا با بابایی دعوا میکردین؟)
♧دعوا نمیکردیم دخترم نگران نباش داشتیم باهم حرف میزدیم.
♡پج چلا گِله میکلدی پج چلا باپایی دجتش خون داجتش.(پس چرا گریه میکردی پس چرا بابایی دستش خون داشت)
♧توبه این جور چیزا فکر نکن دخترم بخواب.
دیانا که خوابید از اتاق رفتم بیرون. تهیونگ رو دیدم که تو همون حالته جلوی در.
♧پاشو بشین اونور دستتو پانسمان کنم.(اروم)
بلند نشد قد بود و به حرف هیچکس گوش نمیکرد ولی اگه دستش همینجوری میموند عفونت میکرد.
♧بخاطر دخترت
با اسم دیانا از جاش بلند شد و رفت نشست رو مبل
رفتم سمت اشپزخونه تا وسایل بیارم دستش رو پانسمان کنم که...
که صدای ات رو شنیدم گوشامو تیز کردم
ات: آره الکس همین الان بیا تا تو بیای من و دیانا آماده میشیم.
لیوانی که تو دستم بود رو کوبوندم رو میز اون حرومزاده میخواد بیاد دنبال زن و بچه من.
از آشپزخونه اومدم بیرون و بلند گفتم
+الان چه گوهی خوردی...زنگ زدی به اون پست فطرت
با ترس رفت سمت دیوار انگار ازم ترسیده بود رفتم سمتش خواستم بزنمش که دلم نیومد مشتم و کوبیدم به اینه کنارش. شکست و خورده شیشه هاش رفت تو دستم خواستم بهش بگم که اگه پسرعموش بیاد قراره جنازه اش رو بندازم جلو چشماش. اما صدای گریه دخترم مانعم شد...
"at"
اینه شکست و دست تهیونگ رو برید...دیانا رو دیدم که از اتاقش اومده بیرون و عروسک به دست داره مارو میبینه و گریه میکنه. خواستم برم سمتش که تهیونگ سریع تر از من رفت سمت دیانا منم پشت سرش رفتم.
تهیونگ خواست دیانا رو بغل کنه اما دست بریده اش مانعش شد. دستش و کشید کنار. بجاش سریع دیانا رو بغل کردم و نوازش وار دستمو کشیدم رو سرش چو آروم در گوشش زمزمه کردم:
♧هیچی نیس دخترم گریه نکن عزیزم،آروم باش...
هیس گریه نکن.
ازجام بلندشدم و رفتم سمت اتاق دیانا. آروم گذاشتمش رو تختو خودمم پیشش دراز کشیدم گریه اش قطع شد .و شروع کرد به حرف زدن چون تازه یاد گرفته بود حرف بزنه براش سخت بود صحبت کردن.
♡مامالی چلا با باپایی دعوا میکلدین؟(مامانی چرا با بابایی دعوا میکردین؟)
♧دعوا نمیکردیم دخترم نگران نباش داشتیم باهم حرف میزدیم.
♡پج چلا گِله میکلدی پج چلا باپایی دجتش خون داجتش.(پس چرا گریه میکردی پس چرا بابایی دستش خون داشت)
♧توبه این جور چیزا فکر نکن دخترم بخواب.
دیانا که خوابید از اتاق رفتم بیرون. تهیونگ رو دیدم که تو همون حالته جلوی در.
♧پاشو بشین اونور دستتو پانسمان کنم.(اروم)
بلند نشد قد بود و به حرف هیچکس گوش نمیکرد ولی اگه دستش همینجوری میموند عفونت میکرد.
♧بخاطر دخترت
با اسم دیانا از جاش بلند شد و رفت نشست رو مبل
رفتم سمت اشپزخونه تا وسایل بیارم دستش رو پانسمان کنم که...
۱۸.۲k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.