❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟐𝟐❦
دوست نداشتم حتی یک قدم هم الان به جیمین نزدیک بشم اما چاره ای نبود نگاهی به ساعت کردم که نفس راحتی کشیدم خداروشکر هنوز دیر نشده بود و جیمین و بابا الان شرکتن پس با خیال راحت میتونم برم و از مامان خداحافظی کنم اما چطوری به هانا نگاه کنم
حدودا چند دقیقه ای گذشت که به عمارت رسیدیم و من هر لحظه بیشتر یخ میکردم و بدنم به لرزه میوفتاد بغضم بیشتر میشد و قلبم رو به ایست بود
به طور غیر ارادی اینقدر قدم هام کند شده بود که الان لیسا داشت منو به سمت عمارت میکشید
با ترس وارد عمارت شدم که با دیدن جیمین ضربان قلبم و بغضم بیشتر شد و اون اتفاق یادم افتاد
جیمین با مامان و هانا درحالی توی پذیرایی نشسته بودن نگاهشون بهم افتاد با دیدن لیسا هانا و مامان نیششون باز شد اما جیمین با دیدن چشمای بغض دارم و ماسک روی صورت نگاهش بیشتر شیطانی شد انگار از کاری که کرده اصلا پشیمون نیست
مامان طرفم امد و سلام کرد و بلافاصله گفت "یونا! چرا ماسک زدی؟"
خواست درش بیاره که خودم و عقب کشیدم و سعی در کنترل صدام لب زدم
"عاه یکم احساس سرماخوردگی میکنم بهتره باشه تا شمام مبتلا نشید"
میدونستم چرت ترین مثال بود اما گزینه دیگه ای نبود اگه درش میوردم باید دنبال یه دروغ دیگه میگشتم که کبودی بزرگ رو لبم برای چیه
مامان حالت متعجبی به خودش گرفت و گفت "عحیبه تا صبحی که خوب بودی"
نگاهی به لیسا کردم تا شاید اون نجاتم بده خداروشکر مثل همیشه به دادم رسید لیسا"ام راست میگه خاله امروز یکم تو مدرسه آب بازی کردیم منم احساس سرماخوردگی دارم"
مامان که حالا خیالش راحت شد بود لبخندی زد که هانا به طرفمون امد
"خوب بیایین بشینین "
با اینکه نگاه سنگینشو حس میکردم اما از نگاه کردن بهش خود داری کردم و رو به هانا گفتم "باشه برای یه وقت دیگه میخوام وسایلمو جم کنم و چند روزی برم پیش لیسا"
مامان هانا از اونجایی که مشکلی نداشتن دیگه هيچی نگفتن اما یکی اونجا بود که متعجب و کمی اعصابانی شده بود
جیمین به بهونه کارش رفت تو اتاقشو منم رفتم تا لباسامو بردارمو لیسام رفت پیش هانا
با عجله تند تند تمام لباس هام و توی کیف کوچولویی که برداشته بودم میریختم که در باز شد اول فکر کردم که لیساست اما با دیدن جیمین هم تعجب کردم هم بغضم گرفت و هم کمی اعصابانی بودم
طرفم امدم که چند قدم عقب رفتم و باعث ایستادنش شدم
با صدای لرزونم جوری که هیچ اتفاقی نیوفتاده باشه گفتم "چی..چیزی شده عمو"
پوزخندی زد و باز به طرفم امد
جوری خشک شده بودم که نمیدونستم کی بهم رسید و تو یک سانتین ایستاد
با چشمای وحشیشو پوزخندش صورتشو نزدیکتر اورد و به کبودی لبم که بخشیش و رژلبم پوشنده بود نگاه کرد
جیمین"بدون این رژ قشنگ تر بود"
انگشتام یخ زده بود و ضربان قلبم نابجا میتپید و گلوم و بغض گرفته بود میخواست با این کاراش چکار کنه مسخرم کنه؟
آروم لب زدم"چرا.. اینکارو.. میکنی"
یکم دیگه نزدیک شدم و جوری که نفسای داغ و آرومش رو صورت خالی میشد
جیمین"شاید چون خیلی وقت منتظر بودم" بعد حرف برای بار دوم تو اون روز لباش روی لبام نشست و بوسه محکمی که کل رژمو پاک کنه به لبم زد هیچی از حرفاش نمیفهمیدم قطعا یه خواب، خواب نه یه کابوس یه کابوس که هیولاش جیمینه
لبم درد گرفته بود هم از زخم صبح هم از مکیدن های محکم الان
به عقب هولش دادم و با کف زدم بزاقش که بر عصر مک هاش رو لب مونده بود رو پاک کردم و با چشمای اشکیم گفتم "چه مرگته معنی کارات چیه؟ من برات مثل یه دلقکم؟"
بدون هيچ تغییری توی چهر سردش لب زد "بوسه خداحافظی دلیل میخواد؟بهت خوش بگذره خانم کوچولو "
بعد حرفش از اتاق بیرون رفت که روی تخت نشستم و با شدت بیشتری گریه کردم
حدودا چند دقیقه ای گذشت که به عمارت رسیدیم و من هر لحظه بیشتر یخ میکردم و بدنم به لرزه میوفتاد بغضم بیشتر میشد و قلبم رو به ایست بود
به طور غیر ارادی اینقدر قدم هام کند شده بود که الان لیسا داشت منو به سمت عمارت میکشید
با ترس وارد عمارت شدم که با دیدن جیمین ضربان قلبم و بغضم بیشتر شد و اون اتفاق یادم افتاد
جیمین با مامان و هانا درحالی توی پذیرایی نشسته بودن نگاهشون بهم افتاد با دیدن لیسا هانا و مامان نیششون باز شد اما جیمین با دیدن چشمای بغض دارم و ماسک روی صورت نگاهش بیشتر شیطانی شد انگار از کاری که کرده اصلا پشیمون نیست
مامان طرفم امد و سلام کرد و بلافاصله گفت "یونا! چرا ماسک زدی؟"
خواست درش بیاره که خودم و عقب کشیدم و سعی در کنترل صدام لب زدم
"عاه یکم احساس سرماخوردگی میکنم بهتره باشه تا شمام مبتلا نشید"
میدونستم چرت ترین مثال بود اما گزینه دیگه ای نبود اگه درش میوردم باید دنبال یه دروغ دیگه میگشتم که کبودی بزرگ رو لبم برای چیه
مامان حالت متعجبی به خودش گرفت و گفت "عحیبه تا صبحی که خوب بودی"
نگاهی به لیسا کردم تا شاید اون نجاتم بده خداروشکر مثل همیشه به دادم رسید لیسا"ام راست میگه خاله امروز یکم تو مدرسه آب بازی کردیم منم احساس سرماخوردگی دارم"
مامان که حالا خیالش راحت شد بود لبخندی زد که هانا به طرفمون امد
"خوب بیایین بشینین "
با اینکه نگاه سنگینشو حس میکردم اما از نگاه کردن بهش خود داری کردم و رو به هانا گفتم "باشه برای یه وقت دیگه میخوام وسایلمو جم کنم و چند روزی برم پیش لیسا"
مامان هانا از اونجایی که مشکلی نداشتن دیگه هيچی نگفتن اما یکی اونجا بود که متعجب و کمی اعصابانی شده بود
جیمین به بهونه کارش رفت تو اتاقشو منم رفتم تا لباسامو بردارمو لیسام رفت پیش هانا
با عجله تند تند تمام لباس هام و توی کیف کوچولویی که برداشته بودم میریختم که در باز شد اول فکر کردم که لیساست اما با دیدن جیمین هم تعجب کردم هم بغضم گرفت و هم کمی اعصابانی بودم
طرفم امدم که چند قدم عقب رفتم و باعث ایستادنش شدم
با صدای لرزونم جوری که هیچ اتفاقی نیوفتاده باشه گفتم "چی..چیزی شده عمو"
پوزخندی زد و باز به طرفم امد
جوری خشک شده بودم که نمیدونستم کی بهم رسید و تو یک سانتین ایستاد
با چشمای وحشیشو پوزخندش صورتشو نزدیکتر اورد و به کبودی لبم که بخشیش و رژلبم پوشنده بود نگاه کرد
جیمین"بدون این رژ قشنگ تر بود"
انگشتام یخ زده بود و ضربان قلبم نابجا میتپید و گلوم و بغض گرفته بود میخواست با این کاراش چکار کنه مسخرم کنه؟
آروم لب زدم"چرا.. اینکارو.. میکنی"
یکم دیگه نزدیک شدم و جوری که نفسای داغ و آرومش رو صورت خالی میشد
جیمین"شاید چون خیلی وقت منتظر بودم" بعد حرف برای بار دوم تو اون روز لباش روی لبام نشست و بوسه محکمی که کل رژمو پاک کنه به لبم زد هیچی از حرفاش نمیفهمیدم قطعا یه خواب، خواب نه یه کابوس یه کابوس که هیولاش جیمینه
لبم درد گرفته بود هم از زخم صبح هم از مکیدن های محکم الان
به عقب هولش دادم و با کف زدم بزاقش که بر عصر مک هاش رو لب مونده بود رو پاک کردم و با چشمای اشکیم گفتم "چه مرگته معنی کارات چیه؟ من برات مثل یه دلقکم؟"
بدون هيچ تغییری توی چهر سردش لب زد "بوسه خداحافظی دلیل میخواد؟بهت خوش بگذره خانم کوچولو "
بعد حرفش از اتاق بیرون رفت که روی تخت نشستم و با شدت بیشتری گریه کردم
۴۲.۳k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.