حسودی🔷️ ◇Part 25◇
آچا: برای چی نباید بخوامش؟ درسته میگفتم زوده ولی وقتی شده نمیشه که یه موجود زنده رو کشت اونم وقتی خودش توی به وجود اومدنش تاثیری نداشته
سوهو به حرف عشقش لبخندی زد و به آچا نزدیک شد و روی لباش بوسه ای گذاشت
سوهو: ممنونم ازت عشقم
بعد از این حرف سوهو راه افتادیم سمت خونه تا حاضر بشیم بریم خونه مامانم جون امشب اونجا دعوت بودیم ، رسیدیم خونه و من رفتم به صورتم آب زدم و شروع به حاضر شدن کردم
آچا: میگم سوهو ما تازه یه هفته است عروسی کردیم زشت نیست به مامان بابام بگم داریم بچه دار میشیم؟
سوهو: نه بابا چه اشکالی داره مهم اینه که عروسی کردیم
با حرف سوهو خندم گرفت و اونم همراه من خندید ، بعد از یک ساعت بالاخره حاضر شدیم و راه افتادیم سمت خونه مامان و بابام و بعد از یک ربع رسیدیم و رفتیم داخل و به همه سلام کردیم
بورام: خب خیلی خوش اومدین برین بشینین
آچا: مرسی مامان
همگی رفتیم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم
بورام: خب چه خبرا؟
آچا: خب یه خبر مهم دارم براتون
بورام: چیه؟
آچا: خب راستش چیزه یعنی اممم..
بورام: چیشده؟ بگو دیگه
آچا: خب.. ما داریم بچه دار میشیم
بورام: چی؟! واقعا؟
آچا: اوهوم
جین: باورم نمیشه تو این سن دارم بابابزرگ میشن
بورام: وای خدا یعنی تو الان بارداری؟ باورم نمیشه
مامانم بلند شد و اومد بغلم کرد و بهم کلی تبریک گفت بابام هم همینطور و تنها کسی که ناراحت بود یون وو بود که اخمو روی مبل نشسته بود
بورام: یون وو این چه قیافه آیه دیگه؟ نمیخوای به خواهرت تبریک بگی؟
یون وو: نه
جین: اوففف من دیگه خسته شدم خواهر و برادر کپ همن یکی از یکی بدتر
بورام: من دیگه نمیکشم خودتون این مسئله رو بین خودتون حل کنید به من ربطی نداره
مامان و بابام رفتن داخل آشپزخونه و سوهو هم مشغول حرف زدن با گوشیش شده بود ، من رفتم کنار یون وو نشستم
آچا: نمیخوای باهام حرف بزنی؟
یون وو: نچ
آچا: یعنی الان ناراحتی که من قراره بچه دار بشم؟
یون وو: آره
آچا: آخه چرا؟
یون وو: چون تو اونو بیشتر از من دوست داری
آچا: من تو و اونو به یه اندازه دوست دارم
یون وو: نخیرم اینطور نیست
شروع کردم با یون وو کلی صحبت کردم تا بالاخره متقاعد شد که به یه اندازه دوستشون دارم ، بعد از اون رفتیم سر میز شام و مشغول خوردن غذا و صحبت کردن شدیم و ۹ ماه بعد از اون روز دختر من و سوهو به دنیا اومد و ما اسمش رو گذاشتیم سانا و با کلی عشق و علاقه در کنار هم به زندگی کردن ادامه دادیم و با هم زندگی شادی رو ساختیم و من این رو از زندگی یاد گرفتم که هیچ وقت کسی رو زود قضاوت نکنم درست مثل قضاوتی که در مورد پدر و مادرم کردم
کپی ممنوع ❌
___________________°پایان°_____________________
امیدوارم از این فیک لذت برده باشید🔷️
نظرتون درباره این فیک چیه؟؟
سوهو به حرف عشقش لبخندی زد و به آچا نزدیک شد و روی لباش بوسه ای گذاشت
سوهو: ممنونم ازت عشقم
بعد از این حرف سوهو راه افتادیم سمت خونه تا حاضر بشیم بریم خونه مامانم جون امشب اونجا دعوت بودیم ، رسیدیم خونه و من رفتم به صورتم آب زدم و شروع به حاضر شدن کردم
آچا: میگم سوهو ما تازه یه هفته است عروسی کردیم زشت نیست به مامان بابام بگم داریم بچه دار میشیم؟
سوهو: نه بابا چه اشکالی داره مهم اینه که عروسی کردیم
با حرف سوهو خندم گرفت و اونم همراه من خندید ، بعد از یک ساعت بالاخره حاضر شدیم و راه افتادیم سمت خونه مامان و بابام و بعد از یک ربع رسیدیم و رفتیم داخل و به همه سلام کردیم
بورام: خب خیلی خوش اومدین برین بشینین
آچا: مرسی مامان
همگی رفتیم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم
بورام: خب چه خبرا؟
آچا: خب یه خبر مهم دارم براتون
بورام: چیه؟
آچا: خب راستش چیزه یعنی اممم..
بورام: چیشده؟ بگو دیگه
آچا: خب.. ما داریم بچه دار میشیم
بورام: چی؟! واقعا؟
آچا: اوهوم
جین: باورم نمیشه تو این سن دارم بابابزرگ میشن
بورام: وای خدا یعنی تو الان بارداری؟ باورم نمیشه
مامانم بلند شد و اومد بغلم کرد و بهم کلی تبریک گفت بابام هم همینطور و تنها کسی که ناراحت بود یون وو بود که اخمو روی مبل نشسته بود
بورام: یون وو این چه قیافه آیه دیگه؟ نمیخوای به خواهرت تبریک بگی؟
یون وو: نه
جین: اوففف من دیگه خسته شدم خواهر و برادر کپ همن یکی از یکی بدتر
بورام: من دیگه نمیکشم خودتون این مسئله رو بین خودتون حل کنید به من ربطی نداره
مامان و بابام رفتن داخل آشپزخونه و سوهو هم مشغول حرف زدن با گوشیش شده بود ، من رفتم کنار یون وو نشستم
آچا: نمیخوای باهام حرف بزنی؟
یون وو: نچ
آچا: یعنی الان ناراحتی که من قراره بچه دار بشم؟
یون وو: آره
آچا: آخه چرا؟
یون وو: چون تو اونو بیشتر از من دوست داری
آچا: من تو و اونو به یه اندازه دوست دارم
یون وو: نخیرم اینطور نیست
شروع کردم با یون وو کلی صحبت کردم تا بالاخره متقاعد شد که به یه اندازه دوستشون دارم ، بعد از اون رفتیم سر میز شام و مشغول خوردن غذا و صحبت کردن شدیم و ۹ ماه بعد از اون روز دختر من و سوهو به دنیا اومد و ما اسمش رو گذاشتیم سانا و با کلی عشق و علاقه در کنار هم به زندگی کردن ادامه دادیم و با هم زندگی شادی رو ساختیم و من این رو از زندگی یاد گرفتم که هیچ وقت کسی رو زود قضاوت نکنم درست مثل قضاوتی که در مورد پدر و مادرم کردم
کپی ممنوع ❌
___________________°پایان°_____________________
امیدوارم از این فیک لذت برده باشید🔷️
نظرتون درباره این فیک چیه؟؟
۱۵۵.۴k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.