➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑¹⁷
هیچی نگفتم تو همون حالت بهش زل زده بودم بهم نگاه کرد و یه قاشق فرنی دوباره بای لبام گذاشت به اجبار دهنم رو باز کردم یه قاشق فرنی گذاشت توی دهنم و یه لبخند زد این بدترین فرنی دنیا بود اونم به دست مردی که در حد مرگ ازش متنفر بودم ... ارباب گفت
_یچیزی بگم....
تو دلم گفتم نه نگو
با خونسردی و اعتماد به نفس بالاش گفت
_تو مال منی
با این حرفشم از تعجب شاخ در اووردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم فرنی هارو به زور قورت دادم بلند شدم و گفتم
_ببندددد ایششش چندشششش
عصبی شد
_اینجا هیچکی رو حرف من حرفی نمیزنه حتی تو!
و با عصبانیت رفت بیرون دیگه واقعا باید خودکشی میکردم هر لحظه ممکن بود یه بلایی سرم بیاره اشکام دونه دونه از گونه هام میریخت پایین در اتاق رو قفل کردم و پنجره رو شکوندم و یکی از شیشه ها رو برداشتم دستام میلرزید یه نفس عمیق کشیدم و گذاشتمش دقیق روی رگ دستم فشار دادم و کشیدمش بنظر زخم عمیقی میومد میسوخت دستم خیلی میسوخت کم کم سرم داشت گیج میرفت دیگه تقریبا تمام روش های خودکشی رو انجام داده بودم سرم گیج میرفت نای تکون خوردن رو نداشتم صدای داد های میسو از پشت در میومد در رو میکوبید کاش در باز نشه هوفففف در شکست ارباب وارد شد اومد بالای سرم بازو هامو گرفت با بی میلی بازو هامو از توی دستاش کشیدم بیرون زود به دکتر عمارت تلفن زد میسو دستمال رو روی زخمم میکشید تا خونم بند بیاد اما نمیومد عین چی میریخت تقریبا این سومین دستمال پارچه ای بود ارباب هم با نگرانی توی اتاق قدم میزد و هر لحظه ازم میپرسید خوبی! اما من هیچ جوابی به این مرد نگران نمیدادم با بی حالی گفتم
_تا دکتر برسه من مُردم
دست خونینم رو روی گونه میسو کشیدم ارباب اومد بالای سرم و دستمو گرفت و تا خواست دستمال پارچه ای رو روی دستم بکشه دستم رو ازش گرفتم در باز شد و دکتر وارد شد اومد و کنار تختم نشست دستمو گرفت دستمو ازش گرفتم
_احمق داری چیکار میکنی!
_یچیزی بگم....
تو دلم گفتم نه نگو
با خونسردی و اعتماد به نفس بالاش گفت
_تو مال منی
با این حرفشم از تعجب شاخ در اووردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم فرنی هارو به زور قورت دادم بلند شدم و گفتم
_ببندددد ایششش چندشششش
عصبی شد
_اینجا هیچکی رو حرف من حرفی نمیزنه حتی تو!
و با عصبانیت رفت بیرون دیگه واقعا باید خودکشی میکردم هر لحظه ممکن بود یه بلایی سرم بیاره اشکام دونه دونه از گونه هام میریخت پایین در اتاق رو قفل کردم و پنجره رو شکوندم و یکی از شیشه ها رو برداشتم دستام میلرزید یه نفس عمیق کشیدم و گذاشتمش دقیق روی رگ دستم فشار دادم و کشیدمش بنظر زخم عمیقی میومد میسوخت دستم خیلی میسوخت کم کم سرم داشت گیج میرفت دیگه تقریبا تمام روش های خودکشی رو انجام داده بودم سرم گیج میرفت نای تکون خوردن رو نداشتم صدای داد های میسو از پشت در میومد در رو میکوبید کاش در باز نشه هوفففف در شکست ارباب وارد شد اومد بالای سرم بازو هامو گرفت با بی میلی بازو هامو از توی دستاش کشیدم بیرون زود به دکتر عمارت تلفن زد میسو دستمال رو روی زخمم میکشید تا خونم بند بیاد اما نمیومد عین چی میریخت تقریبا این سومین دستمال پارچه ای بود ارباب هم با نگرانی توی اتاق قدم میزد و هر لحظه ازم میپرسید خوبی! اما من هیچ جوابی به این مرد نگران نمیدادم با بی حالی گفتم
_تا دکتر برسه من مُردم
دست خونینم رو روی گونه میسو کشیدم ارباب اومد بالای سرم و دستمو گرفت و تا خواست دستمال پارچه ای رو روی دستم بکشه دستم رو ازش گرفتم در باز شد و دکتر وارد شد اومد و کنار تختم نشست دستمو گرفت دستمو ازش گرفتم
_احمق داری چیکار میکنی!
۳۰.۳k
۲۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.