« شبه آخر »
« شبه آخر »
دامیان انقدر نزدیک
آنیا میشه کن آنیا میتونه بوی دامیان رو حس کنه
آنیا : « چقدر بوی خوبی میده »
دامیان به آنیا نگاه میکنه
آنیا صورتش سرخ میشه و سرش رو روبه کتاب برمی گردونه
دامیان یه لبخند ریزی میزنه
شروع میکنه به توظیح دادن
بکی با دو کیسه خوراکی : من برگشتم فقط چون نمیدونستم چه طعمی دوست دارین
از هر کدوم یدونه گرفتم
آنیا : 🤤
دامیان : 😒
بعد از نیم ساعت درس خوندن
بکی : دیگه کافیه بهتره بریم
انیا : اره دیگه منم مغذم نمیکشه
بکی : بزار زنگ بزنم مارتا بیاد دنبالمون
آنیا : من میخوام یکم هوا بخورم واسه همین پیاده میرم
بکی : اما الان دیر وقته
آنیا : میدونم ولی میخوام یکم سرم هوا بخوره خیلی درس خوندم
دامیان : منم زنگ میزنم الکس بیاد دنبالم
خیلی ببخشید نمیدونستم کی میاد دنبال دامیان 😁
بعد از چند دقیقه
بکی: خدافظ آنیا مراقب خودت باش
آنیا : باشه خدافظ👋
از زبان نویسنده :
دامیان که داره سوار ماشین میشه آنیا رو میبینه
دامیان : اه
الکس تو برو من پیاده میام
الکس : اما رئیس الان دیر وقته
دامیان : همین که گفتم
الکس : چشم رئیس
دامیان میره دنبال آنیا
دامیان : کله صورتی صبر کن
آنیا : مگه تو با الکس نمیری
دامیان : خب میدونی ام .. ام
گفتم شاید واسه یه دختر دیر وقت باشه
که تنها بره اونم ام .. توی این موقع شب خب
میدونی
آنیا با صورت سرخ : هر جور خودت راحتی
بعد از چند دقیقه:
آنیا : فکر کنم قراره بارون بباره
دامیان : اره هوا داره ابری میشه
بعد از چند دقیقه بارون میاد
دامیان آنیا کنار هم میدون سمت خونه آنیا
یک دفع...
دامیان انقدر نزدیک
آنیا میشه کن آنیا میتونه بوی دامیان رو حس کنه
آنیا : « چقدر بوی خوبی میده »
دامیان به آنیا نگاه میکنه
آنیا صورتش سرخ میشه و سرش رو روبه کتاب برمی گردونه
دامیان یه لبخند ریزی میزنه
شروع میکنه به توظیح دادن
بکی با دو کیسه خوراکی : من برگشتم فقط چون نمیدونستم چه طعمی دوست دارین
از هر کدوم یدونه گرفتم
آنیا : 🤤
دامیان : 😒
بعد از نیم ساعت درس خوندن
بکی : دیگه کافیه بهتره بریم
انیا : اره دیگه منم مغذم نمیکشه
بکی : بزار زنگ بزنم مارتا بیاد دنبالمون
آنیا : من میخوام یکم هوا بخورم واسه همین پیاده میرم
بکی : اما الان دیر وقته
آنیا : میدونم ولی میخوام یکم سرم هوا بخوره خیلی درس خوندم
دامیان : منم زنگ میزنم الکس بیاد دنبالم
خیلی ببخشید نمیدونستم کی میاد دنبال دامیان 😁
بعد از چند دقیقه
بکی: خدافظ آنیا مراقب خودت باش
آنیا : باشه خدافظ👋
از زبان نویسنده :
دامیان که داره سوار ماشین میشه آنیا رو میبینه
دامیان : اه
الکس تو برو من پیاده میام
الکس : اما رئیس الان دیر وقته
دامیان : همین که گفتم
الکس : چشم رئیس
دامیان میره دنبال آنیا
دامیان : کله صورتی صبر کن
آنیا : مگه تو با الکس نمیری
دامیان : خب میدونی ام .. ام
گفتم شاید واسه یه دختر دیر وقت باشه
که تنها بره اونم ام .. توی این موقع شب خب
میدونی
آنیا با صورت سرخ : هر جور خودت راحتی
بعد از چند دقیقه:
آنیا : فکر کنم قراره بارون بباره
دامیان : اره هوا داره ابری میشه
بعد از چند دقیقه بارون میاد
دامیان آنیا کنار هم میدون سمت خونه آنیا
یک دفع...
۱۸۲
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.