28 Part
ا/ت: برام بگو اون موقع دقیقا کی بود؟
دایون: چی رو میگی؟
ا/ت: از کی بود که متوجه شدید. منظورم گم شدن خاله و بقیه و البته من.
دایون: ساعت 4:35 اینا بود. یادمه همون موقع بود. اونا قرار بود فقط برای یکی دو ساعت برن خرید. ولی خیلی طول کشید. باز تا شب صبر کردیم اما نیومدن. چندین بار زنگ زدیم اما گوشی همشون خاموش بود. به گوشی تو زنگ زدیم تا ازت کمک بخوایم ولی خب مال توهم خاموش بود. خیلی ترسیده بودم و البته خیلی گیج شده بودیم. مثل یه سریال میموند. چطور توی یه روز تو و اونا گم شدید.
ا/ت: دایون. میدونی به نظرم دیگه بهش فکر نکن. من مشکلات خودم رو دارم نمیخوام با فکر کردن بهش فشار بیشتری روم وارد بشه.
دایون: اما خاله...
ا/ت: من دیگه به خاله هم فکر نمیکنم. امیدوارم یه روز توهم بفهمی که هرکسی دنیای خودش رو داره. خاله از پس خودش برمیاد. همونطور که تا الان براومده. دایون من قول میدم تا آخرش ازت محافظت کنم و تنها چیزی که بهش فکر میکنم همینه.
دیدم گوشی دایون داره زنگ میخوره.
دایون: ا/ت
ا/ت: بله؟
دایون: یانگ سو داره زنگ میزنه.
گوشی رو از دستش گرفتم. به خاطر دیدن اسمش عصبی شدم و گوشی رو پرت کردم اونور که باعث شد به کل نابود بشه.
دایون: چیکار کردییی.
ا/ت: حالا دیگه مجبور نیستی جوابش رو بدی.
شروع کردم به رانندگی. تقریبا دو ساعت گذشت. دایون داشت بیرون رو نگاه میکرد و من هم اهنگی رو پلی کرده بودم. از توی کیفم دو تا آبنبات دراوردم و یکیش رو دادم به دایون.
دایون: داریم جای خاصی میریم؟
ا/ت: آره
دایون: کجا؟ مگه جایی هم هست؟
میتونم اعتماد کنم؟ نکنه این بار هم نتیجه اعتمادم... کسی که بهم گفت برادرم به اعتمادم خیانت کرده. کسی که باعث شد بفهمم من فقط یه وسیله برای یانگ سو بودم که به چیزی که میخواد برسه و البته کسی که اگه نبود، این بلاها سرم نمیومد. کدوم روش رو باور کنم. اصلا میتونم بهش اطمینان داشت باشم؟ به قول خودش یه غریبه. نکنه تله ست؟ ولی اگه میخواست من رو گیر بندازه اصلا ولم نمیکرد. اه نمیدونم. چرا دیگه به هیچ چیزی اطمینان ندارم.
ا/ت: شاید موقتی بریم یه جایی تا ببینم میتونم جایی رو گیر بیارم یا نه.
دایون: اون کیه؟
ا/ت: یه نفر. تو نمیشناسیش. فقط اگه قبول کرد که اونجا بمونیم، نباید باهاش حرف بزنی. نه باهاش رو در رو بشی. دوتایی توی یه اتاق میمونیم. باشه؟
دایون: من که نمیفهمم منظورت چیه از این حرفا. بیشتر شبیه اینه که قراره یه جا زندانی بشیم. به هرحال. هرچی باشه از وضعیت الانمون بهتره.
چیزی نگفتم. فقط از آینه ماشین بهش نگاهی کردم و سرم رو تکون دادم. هنوز چند ساعتی تا اونجا راه بود...
...
لایک
♥️ پارت بعدی رو هم مینویسم ولی ممکنه یکم طول بکشه. بازم میگم ممکنه... ماچ به همتون که حمایت میکنید:)
دایون: چی رو میگی؟
ا/ت: از کی بود که متوجه شدید. منظورم گم شدن خاله و بقیه و البته من.
دایون: ساعت 4:35 اینا بود. یادمه همون موقع بود. اونا قرار بود فقط برای یکی دو ساعت برن خرید. ولی خیلی طول کشید. باز تا شب صبر کردیم اما نیومدن. چندین بار زنگ زدیم اما گوشی همشون خاموش بود. به گوشی تو زنگ زدیم تا ازت کمک بخوایم ولی خب مال توهم خاموش بود. خیلی ترسیده بودم و البته خیلی گیج شده بودیم. مثل یه سریال میموند. چطور توی یه روز تو و اونا گم شدید.
ا/ت: دایون. میدونی به نظرم دیگه بهش فکر نکن. من مشکلات خودم رو دارم نمیخوام با فکر کردن بهش فشار بیشتری روم وارد بشه.
دایون: اما خاله...
ا/ت: من دیگه به خاله هم فکر نمیکنم. امیدوارم یه روز توهم بفهمی که هرکسی دنیای خودش رو داره. خاله از پس خودش برمیاد. همونطور که تا الان براومده. دایون من قول میدم تا آخرش ازت محافظت کنم و تنها چیزی که بهش فکر میکنم همینه.
دیدم گوشی دایون داره زنگ میخوره.
دایون: ا/ت
ا/ت: بله؟
دایون: یانگ سو داره زنگ میزنه.
گوشی رو از دستش گرفتم. به خاطر دیدن اسمش عصبی شدم و گوشی رو پرت کردم اونور که باعث شد به کل نابود بشه.
دایون: چیکار کردییی.
ا/ت: حالا دیگه مجبور نیستی جوابش رو بدی.
شروع کردم به رانندگی. تقریبا دو ساعت گذشت. دایون داشت بیرون رو نگاه میکرد و من هم اهنگی رو پلی کرده بودم. از توی کیفم دو تا آبنبات دراوردم و یکیش رو دادم به دایون.
دایون: داریم جای خاصی میریم؟
ا/ت: آره
دایون: کجا؟ مگه جایی هم هست؟
میتونم اعتماد کنم؟ نکنه این بار هم نتیجه اعتمادم... کسی که بهم گفت برادرم به اعتمادم خیانت کرده. کسی که باعث شد بفهمم من فقط یه وسیله برای یانگ سو بودم که به چیزی که میخواد برسه و البته کسی که اگه نبود، این بلاها سرم نمیومد. کدوم روش رو باور کنم. اصلا میتونم بهش اطمینان داشت باشم؟ به قول خودش یه غریبه. نکنه تله ست؟ ولی اگه میخواست من رو گیر بندازه اصلا ولم نمیکرد. اه نمیدونم. چرا دیگه به هیچ چیزی اطمینان ندارم.
ا/ت: شاید موقتی بریم یه جایی تا ببینم میتونم جایی رو گیر بیارم یا نه.
دایون: اون کیه؟
ا/ت: یه نفر. تو نمیشناسیش. فقط اگه قبول کرد که اونجا بمونیم، نباید باهاش حرف بزنی. نه باهاش رو در رو بشی. دوتایی توی یه اتاق میمونیم. باشه؟
دایون: من که نمیفهمم منظورت چیه از این حرفا. بیشتر شبیه اینه که قراره یه جا زندانی بشیم. به هرحال. هرچی باشه از وضعیت الانمون بهتره.
چیزی نگفتم. فقط از آینه ماشین بهش نگاهی کردم و سرم رو تکون دادم. هنوز چند ساعتی تا اونجا راه بود...
...
لایک
♥️ پارت بعدی رو هم مینویسم ولی ممکنه یکم طول بکشه. بازم میگم ممکنه... ماچ به همتون که حمایت میکنید:)
۱۶.۷k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.