زندگی جدید! پارت ۳
چانگووک:مینسوکاا
مینسوک:اه این چرا الان اومد😟
سریع تخم مرغ رو زیر بالش گذاشت اومد بیرون...
مینسوک:اورابونی😃
چانگووک با دیدنش اخماش توهم رفتن بهش نزدیک شد..
مینسوک:چیشده؟
دستشو به کبودی زیر چشمش کشید مینسوک آخ ریزی گفت..
چانگووک:کار کی بوده؟🤨
مینسوک:چیزی نیس برو دستو صورتتو بشور منم غذا رو آماده میکنم
سریع بدون اینکه چانگووک حرفی بزنه رفت آشپزخونه..
مینسوک:هوففف اگه دوباره پرسید چی بگم ایششش عجب گیری کردیما حالا چی میشد بدون کتک خوردن ببرمو اون ۵۰ سکه عزیزمو بگیرم
با غرغر کردن زیر لب میز شام رو آماده کرد..به سمت اتاق برد..آروم درو باز کرد..
مینسوک:لباساتو عوض کردی؟
چانگووک:نترس لباس تنمه
با خیال راحت اومد داخل میز رو وسط گذاشت ..نشست..
مینسوک:چرا بترسم
ووکیشروع به خوردن کرد و..
چانگووک:نمیدونم حالا بگو ببینم این بادمجون رو کی کاشته؟
مینسوک:اه گفتم که چیزی نیس
چانگووک:باشه نگو خودم میرم پیداش میکنم
مینسوک:خب رفتم کشتی😔
چانگووک:بازم تو 😤
مینسوک:اه عصبانی نشو حالا که میبینی حالم خوبه دارم غذا میخورم اصلا دیگه قول میدم نرم خب فقط تو آروم باش
چانگووک:اون سری هم گفتی نمیری ولی باز اصلا بگو جایزه کوفتیش چقده تا خودم بهت بدم
مینسوک:۵۰ تا
چانگووک:چی ت تو برای ۵۰ تا وایی مینسوک
از عصبانیت دستشو رو سرش گذاشت..
مینسوک:گفتم که دیگه نمیرم🥲
بعد از چند ثانیه چانگووک بلند شد لباساشو پوشید..
مینسوک:کجا میری؟
چانگووک:نترس نمیرم حساب اون عوضیا رو برسم
مینسوک:پس؟
چانگووک:باید برگردم قصر
مینسوک:اهان🙂
کلاهشو سرش کرد..
چانگووک:یه دارویی بهش بزن زودتر خوب شه
مینسوک با تکون دادن سرش جواب داد..چانگووک میدونست که خواهرش از شغلش راضی نیس ولی چیکار میتونست بکنه تنها راهی که برای ادامه زندگی مونده بود فقط قبول شدن تو آزمون دولتی بود..اومد خواهرشو بغل کرد..
چانگووک:قول میدم همه چیزو درست کنم
مینسوک:مادر رو چی؟ اونم میتونی برگردونی میتونی خانوادمون دوباره بسازی 🥺
چانگووک بهش نگاه کرد اشکاشو پاک میکرد..
چانگووک:اون الان حالش خوبه درضمن تنها نیست ، پدر اونم پیششه از اون بالا مراقبمونن هومم پس دیگه به گذشته فکر نکن باشه ؟
مینسوک:اورابونی 🥺
چانگووک:هی اشک منو هم دراوردی
دماغشو بالا کشید بلند شد..
چانگووک:من دیگه باید برم خواهشا مراقب خودت باش
و رفت.. مینسوک از اینکه برادرش به قصر رفته بود ناراحت بود همون قصری که افرادش مادرشو ازش گرفتن..اینکه بخواد منطقی رفتار کنه براش سخت بود..نفسی بیرون داد اشکاشو پاک کرد میز غذا رو برداشت به آشپزخونه برد..برای اینکه حالشو بهتر کنه به سمت بازار رفت....
#roman #korea
مینسوک:اه این چرا الان اومد😟
سریع تخم مرغ رو زیر بالش گذاشت اومد بیرون...
مینسوک:اورابونی😃
چانگووک با دیدنش اخماش توهم رفتن بهش نزدیک شد..
مینسوک:چیشده؟
دستشو به کبودی زیر چشمش کشید مینسوک آخ ریزی گفت..
چانگووک:کار کی بوده؟🤨
مینسوک:چیزی نیس برو دستو صورتتو بشور منم غذا رو آماده میکنم
سریع بدون اینکه چانگووک حرفی بزنه رفت آشپزخونه..
مینسوک:هوففف اگه دوباره پرسید چی بگم ایششش عجب گیری کردیما حالا چی میشد بدون کتک خوردن ببرمو اون ۵۰ سکه عزیزمو بگیرم
با غرغر کردن زیر لب میز شام رو آماده کرد..به سمت اتاق برد..آروم درو باز کرد..
مینسوک:لباساتو عوض کردی؟
چانگووک:نترس لباس تنمه
با خیال راحت اومد داخل میز رو وسط گذاشت ..نشست..
مینسوک:چرا بترسم
ووکیشروع به خوردن کرد و..
چانگووک:نمیدونم حالا بگو ببینم این بادمجون رو کی کاشته؟
مینسوک:اه گفتم که چیزی نیس
چانگووک:باشه نگو خودم میرم پیداش میکنم
مینسوک:خب رفتم کشتی😔
چانگووک:بازم تو 😤
مینسوک:اه عصبانی نشو حالا که میبینی حالم خوبه دارم غذا میخورم اصلا دیگه قول میدم نرم خب فقط تو آروم باش
چانگووک:اون سری هم گفتی نمیری ولی باز اصلا بگو جایزه کوفتیش چقده تا خودم بهت بدم
مینسوک:۵۰ تا
چانگووک:چی ت تو برای ۵۰ تا وایی مینسوک
از عصبانیت دستشو رو سرش گذاشت..
مینسوک:گفتم که دیگه نمیرم🥲
بعد از چند ثانیه چانگووک بلند شد لباساشو پوشید..
مینسوک:کجا میری؟
چانگووک:نترس نمیرم حساب اون عوضیا رو برسم
مینسوک:پس؟
چانگووک:باید برگردم قصر
مینسوک:اهان🙂
کلاهشو سرش کرد..
چانگووک:یه دارویی بهش بزن زودتر خوب شه
مینسوک با تکون دادن سرش جواب داد..چانگووک میدونست که خواهرش از شغلش راضی نیس ولی چیکار میتونست بکنه تنها راهی که برای ادامه زندگی مونده بود فقط قبول شدن تو آزمون دولتی بود..اومد خواهرشو بغل کرد..
چانگووک:قول میدم همه چیزو درست کنم
مینسوک:مادر رو چی؟ اونم میتونی برگردونی میتونی خانوادمون دوباره بسازی 🥺
چانگووک بهش نگاه کرد اشکاشو پاک میکرد..
چانگووک:اون الان حالش خوبه درضمن تنها نیست ، پدر اونم پیششه از اون بالا مراقبمونن هومم پس دیگه به گذشته فکر نکن باشه ؟
مینسوک:اورابونی 🥺
چانگووک:هی اشک منو هم دراوردی
دماغشو بالا کشید بلند شد..
چانگووک:من دیگه باید برم خواهشا مراقب خودت باش
و رفت.. مینسوک از اینکه برادرش به قصر رفته بود ناراحت بود همون قصری که افرادش مادرشو ازش گرفتن..اینکه بخواد منطقی رفتار کنه براش سخت بود..نفسی بیرون داد اشکاشو پاک کرد میز غذا رو برداشت به آشپزخونه برد..برای اینکه حالشو بهتر کنه به سمت بازار رفت....
#roman #korea
۷.۹k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.