(part 1)
اروم و ساکت روی تیکه سنگ بزرگی که کنار درخت بود نشسته بود
ماشینش خراب شده بود اونم توی جنگل به این بزرگی حالا گیر افتاده بود هوا تاریک شده بود .
حالا شانس باهاش یار نبودو و نمیدونست باید چیکار کنه بلند شدو ایستاد تا شاید بتونه انتنی برای گوشیش پیدا کنه
ولی حتی الان اون هم پیدا نمیشد هیچی پیدا نمیشد .لعنتی زیر لب گفتو و پایین پرید
دیگه واقعا هیچ امیدی به اینکه کسی پیداش کنه نداشت پس الان تنها کاری که ازش بر میومد
گشتن تو جنگل بود شاید میتونست خیابون اصلی رو پیدا کنه حتی اگه شده پیاده برگرده به خونش
براش مهم نبود راهش قراره چقدر طولانی باشه حتی حاظر نبود برای یک شبم تو اون جنگل نفرین شده بمونه
شایعاتی درباره جنگل شنیده بود میدونست اینا همش خرافاتو و چرنده ولی ترس عجیبی تو دلش اومده بود.
حدود سی دقیقه ای میشد که تو جنگل در حال گشتن بود. انگار توی یه راه بی انتها قدم گذاشته بود که چیزی
جز درخت نصیبش نمیشد. بعید میدونست میتونه جون سالم به در ببره
اونم توی جنگلی که ممکن بود هر موجودی توش باشه.
زمانی زیادی شده بود که داشت راه میرفت
به یاد داشت حدود پنج بار این سه تا درختیو که به شکل مثلث عجیبی کنار هم بودنو و دیده بود.
_اه لعنتی فقط دارم خودم میچرخ..........
یهو ساکت شد. صدای خش خش عجیبی به گوشش رسیده بود اول فکر کرده بود باده
در صورتی که هیچ بادی نمییومد. شارژ گوشیش رو به اتمام بود تمام سعی خودشو کرده بود که ازش هیچ استفاده ای نکنه
ولی حالا مجبور بود صدا از سمت اون بوته بزرگی که کنار درخت بود اومده بود.چراغ قوه گوشیشو روشن کردو اروم اروم
به سمت اون صدا قدم برداشت با هر قدمی که بر میداشت بیشتر ترس تو دلش جا باز میکرد.
نزدیک شد ولی نه خیلی سرشو خم کرد تا شاید بتونه چیزی ببینه ولی هیچ چیزی ندید
که یهو خرگوشی از تو بوته بیرون پریدو فرار کرد.
به فکر اینکه فقط یه خرگوش بود تک خنده ای کرد قافل از اینکه چه خبره.
که ناگهان تنش به لرزه بدی افتاد و لحظه ای قلبش چند ضربان جا انداخت.
_مراقب خودت باش......
میتونست قسم بخوره که این صدارو دقیقا کنار گوشش شنید میترسید برگرده و به پشت سرش نگاه کنه
اب دهنشو صدا دار قورت داد. چه اتفاقی داشت می افتاد توهم زده بود-داشت خیال بافی میکرد- فقط ساخته ذهنش بود.
اینا صدا های تو مغزش بودن که سعی در اروم کردنش داشتن. ولی چیزی که بیشتر از همه عجیب بود اون صدا بود
هنوز به طرف پشت سرش بر نگشته بود دستاشو محکم مشت کرد
ناخناشو تو پوستش فرو کرد تا شاید بتونه کمی از ترسش کم کنه نفسشو جبس کردو خیلی اهسته
چرخید به پشت سرش نگاه کرد ولی هیچ چیزی ندید با فکر اینکه توهم بوده نفسشو بیرون داد
که چشمش به تیکه سنگی کوچیک عجیبی افتاد که برق میزد تاحالا توی عمرش همچین چیزی ندیده بود
به اطرافش نگاه کرد نمیدونست اون میتونه چی باشه و از کجا اومده فقط از این مطمعن بود
چیزی تو جنگل وجود داشت که خیالی نبود.
حمایت کنید تورو جدتون<<<<<
ماشینش خراب شده بود اونم توی جنگل به این بزرگی حالا گیر افتاده بود هوا تاریک شده بود .
حالا شانس باهاش یار نبودو و نمیدونست باید چیکار کنه بلند شدو ایستاد تا شاید بتونه انتنی برای گوشیش پیدا کنه
ولی حتی الان اون هم پیدا نمیشد هیچی پیدا نمیشد .لعنتی زیر لب گفتو و پایین پرید
دیگه واقعا هیچ امیدی به اینکه کسی پیداش کنه نداشت پس الان تنها کاری که ازش بر میومد
گشتن تو جنگل بود شاید میتونست خیابون اصلی رو پیدا کنه حتی اگه شده پیاده برگرده به خونش
براش مهم نبود راهش قراره چقدر طولانی باشه حتی حاظر نبود برای یک شبم تو اون جنگل نفرین شده بمونه
شایعاتی درباره جنگل شنیده بود میدونست اینا همش خرافاتو و چرنده ولی ترس عجیبی تو دلش اومده بود.
حدود سی دقیقه ای میشد که تو جنگل در حال گشتن بود. انگار توی یه راه بی انتها قدم گذاشته بود که چیزی
جز درخت نصیبش نمیشد. بعید میدونست میتونه جون سالم به در ببره
اونم توی جنگلی که ممکن بود هر موجودی توش باشه.
زمانی زیادی شده بود که داشت راه میرفت
به یاد داشت حدود پنج بار این سه تا درختیو که به شکل مثلث عجیبی کنار هم بودنو و دیده بود.
_اه لعنتی فقط دارم خودم میچرخ..........
یهو ساکت شد. صدای خش خش عجیبی به گوشش رسیده بود اول فکر کرده بود باده
در صورتی که هیچ بادی نمییومد. شارژ گوشیش رو به اتمام بود تمام سعی خودشو کرده بود که ازش هیچ استفاده ای نکنه
ولی حالا مجبور بود صدا از سمت اون بوته بزرگی که کنار درخت بود اومده بود.چراغ قوه گوشیشو روشن کردو اروم اروم
به سمت اون صدا قدم برداشت با هر قدمی که بر میداشت بیشتر ترس تو دلش جا باز میکرد.
نزدیک شد ولی نه خیلی سرشو خم کرد تا شاید بتونه چیزی ببینه ولی هیچ چیزی ندید
که یهو خرگوشی از تو بوته بیرون پریدو فرار کرد.
به فکر اینکه فقط یه خرگوش بود تک خنده ای کرد قافل از اینکه چه خبره.
که ناگهان تنش به لرزه بدی افتاد و لحظه ای قلبش چند ضربان جا انداخت.
_مراقب خودت باش......
میتونست قسم بخوره که این صدارو دقیقا کنار گوشش شنید میترسید برگرده و به پشت سرش نگاه کنه
اب دهنشو صدا دار قورت داد. چه اتفاقی داشت می افتاد توهم زده بود-داشت خیال بافی میکرد- فقط ساخته ذهنش بود.
اینا صدا های تو مغزش بودن که سعی در اروم کردنش داشتن. ولی چیزی که بیشتر از همه عجیب بود اون صدا بود
هنوز به طرف پشت سرش بر نگشته بود دستاشو محکم مشت کرد
ناخناشو تو پوستش فرو کرد تا شاید بتونه کمی از ترسش کم کنه نفسشو جبس کردو خیلی اهسته
چرخید به پشت سرش نگاه کرد ولی هیچ چیزی ندید با فکر اینکه توهم بوده نفسشو بیرون داد
که چشمش به تیکه سنگی کوچیک عجیبی افتاد که برق میزد تاحالا توی عمرش همچین چیزی ندیده بود
به اطرافش نگاه کرد نمیدونست اون میتونه چی باشه و از کجا اومده فقط از این مطمعن بود
چیزی تو جنگل وجود داشت که خیالی نبود.
حمایت کنید تورو جدتون<<<<<
۵۱۵
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.