★𝓹𝓪𝓻𝓴 𝓳𝓲𝓶𝓲𝓷★
★𝓹𝓪𝓻𝓴 𝓳𝓲𝓶𝓲𝓷★
ℙ𝕒𝕣𝕥:𝟙
با چشمای اشکی به پسری که رو به روش بود نگاهی کرد و بو*سه ای رو ل*ب هاش کاشت
با صدای لرزون و چشمای اشکی گفت
𝕞𝕒𝕟𝕖𝕝𝕚:!دلم برات تنگ میشه جیمین
پسری که روبه روی دختر قرار داشت با لبخندی به دختر نگاه میکرد
دستای لرزون دختر رو گرفت و گفت
𝕛𝕚𝕞𝕚𝕟:عزیزم،دوباره میام به دیدنت..ولی اینو بدون همیشه دوستت دارم
بو*سه ای رو پیشونی دختر کاشت و گفت
𝕛𝕚𝕞𝕚𝕟:مراقب خودت باش عسلم
دختر برای آخرین بار پسر رو بغل کرد و بو*سه ای رو گردنش کاشت
میدونست،همچی رو میدونست
پدر و مادرش از رابطشون فهمیده بودن و نمیزاشتن همو ببینن
برای آخرین بار از دست پدر و مادرش فرار کرد تا به دیدن معشوقه اش بیاد
اشکاش بخاطر این بود که قرار بود از شهر بره.
برای چندسال میخواست با اجبار پدر و مادرش به کشور دور بره
کاترین خواهر بزرگترش بود و همدردش
حتی کاترین هم با تهیونگ که پسر عموی جیمین میشد تو رابطه بود
ولی پدر و مادرش نفهمیده بودن
از کوچه بیرون اومد و به سمت ماشینی که منتظرش بود رفت
قلبش داشت از درد میمرد،میخواست این موضوع رو به جیمین بگه
اما پدرش بهش گفته بود اگه جیمین از این موضوع باخبر بشه،اتفاق بدی میوفته!!
ترسش از این بود که پدرش بلایی سر معشوقه اش بیاره
از پشت شیشه های ماشین به جیمینی که داشت از اونجا میرفت نگاهی میکرد
برگشت و از بادیگارد شخصیش پرسید
𝕞𝕒𝕟𝕖𝕝𝕚:کاترین خونه هست؟
بادیگارد بعداز این سوال مانلی جواب داد
_خیر،ولی پدرتون منتظرتون هستند خانم
هوفی زیر لب گفت و با حرص چشماشو چرخوند و به بیرون نگاه میکرد
گوشیشو گرفت و به کاترین زنگ زد
𝕜𝕒𝕥𝕣𝕚𝕟:وای تهیونگگ،سلامم آبجی خوشگلم چطوری؟قرارت خوب پیش رفت؟
چیزی از موضوع با پدرش به خواهرش نگفته بود
ولی قرار بود الان باهاش یه صحبت جدی داشته باشه
𝕞𝕒𝕟𝕖𝕝𝕚:کاترین،برگرد خونه میخوام باهات درمورد موضوعی حرف بزنم
کاترین که متوجه جدیت خواهر کوچکترش شد
باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد
در عمارت باز شد و از پشت پنجره به کاترین نگاه میکرد
از چشماش اشک میریخت پایین و هق هق هاش بلندشده بود
رفت روی تخت نشست و بالشتشو بغل کرد
که در اتاقش باز شد و با قیافه ی شاد خواهرش مواجه شد
کاترین با دیدن حال مانلی چهره اش به نگرانی تغییر کرد
با عجله به سمت مانلی اومد و با استرس گفت
𝕜𝕒𝕥𝕣𝕚𝕟:مانلی؟حالت خوبه عزیزم؟
مانلی بدون هیچ حرفی کاترین رو بغل کرد،
اشکاش خودبه خود جاری میشدن و دست خودش نبود
همین باعث میشد کاترین قلبش برای خواهر عزیز تر از جونش پر پر بشه
مانلی از بغل کاترین بیرون اومد و گفت...ادامه دارد
شرطا:
لایک ۳۰
کامنت ۳۰
ℙ𝕒𝕣𝕥:𝟙
با چشمای اشکی به پسری که رو به روش بود نگاهی کرد و بو*سه ای رو ل*ب هاش کاشت
با صدای لرزون و چشمای اشکی گفت
𝕞𝕒𝕟𝕖𝕝𝕚:!دلم برات تنگ میشه جیمین
پسری که روبه روی دختر قرار داشت با لبخندی به دختر نگاه میکرد
دستای لرزون دختر رو گرفت و گفت
𝕛𝕚𝕞𝕚𝕟:عزیزم،دوباره میام به دیدنت..ولی اینو بدون همیشه دوستت دارم
بو*سه ای رو پیشونی دختر کاشت و گفت
𝕛𝕚𝕞𝕚𝕟:مراقب خودت باش عسلم
دختر برای آخرین بار پسر رو بغل کرد و بو*سه ای رو گردنش کاشت
میدونست،همچی رو میدونست
پدر و مادرش از رابطشون فهمیده بودن و نمیزاشتن همو ببینن
برای آخرین بار از دست پدر و مادرش فرار کرد تا به دیدن معشوقه اش بیاد
اشکاش بخاطر این بود که قرار بود از شهر بره.
برای چندسال میخواست با اجبار پدر و مادرش به کشور دور بره
کاترین خواهر بزرگترش بود و همدردش
حتی کاترین هم با تهیونگ که پسر عموی جیمین میشد تو رابطه بود
ولی پدر و مادرش نفهمیده بودن
از کوچه بیرون اومد و به سمت ماشینی که منتظرش بود رفت
قلبش داشت از درد میمرد،میخواست این موضوع رو به جیمین بگه
اما پدرش بهش گفته بود اگه جیمین از این موضوع باخبر بشه،اتفاق بدی میوفته!!
ترسش از این بود که پدرش بلایی سر معشوقه اش بیاره
از پشت شیشه های ماشین به جیمینی که داشت از اونجا میرفت نگاهی میکرد
برگشت و از بادیگارد شخصیش پرسید
𝕞𝕒𝕟𝕖𝕝𝕚:کاترین خونه هست؟
بادیگارد بعداز این سوال مانلی جواب داد
_خیر،ولی پدرتون منتظرتون هستند خانم
هوفی زیر لب گفت و با حرص چشماشو چرخوند و به بیرون نگاه میکرد
گوشیشو گرفت و به کاترین زنگ زد
𝕜𝕒𝕥𝕣𝕚𝕟:وای تهیونگگ،سلامم آبجی خوشگلم چطوری؟قرارت خوب پیش رفت؟
چیزی از موضوع با پدرش به خواهرش نگفته بود
ولی قرار بود الان باهاش یه صحبت جدی داشته باشه
𝕞𝕒𝕟𝕖𝕝𝕚:کاترین،برگرد خونه میخوام باهات درمورد موضوعی حرف بزنم
کاترین که متوجه جدیت خواهر کوچکترش شد
باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد
در عمارت باز شد و از پشت پنجره به کاترین نگاه میکرد
از چشماش اشک میریخت پایین و هق هق هاش بلندشده بود
رفت روی تخت نشست و بالشتشو بغل کرد
که در اتاقش باز شد و با قیافه ی شاد خواهرش مواجه شد
کاترین با دیدن حال مانلی چهره اش به نگرانی تغییر کرد
با عجله به سمت مانلی اومد و با استرس گفت
𝕜𝕒𝕥𝕣𝕚𝕟:مانلی؟حالت خوبه عزیزم؟
مانلی بدون هیچ حرفی کاترین رو بغل کرد،
اشکاش خودبه خود جاری میشدن و دست خودش نبود
همین باعث میشد کاترین قلبش برای خواهر عزیز تر از جونش پر پر بشه
مانلی از بغل کاترین بیرون اومد و گفت...ادامه دارد
شرطا:
لایک ۳۰
کامنت ۳۰
۸۲۲
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.