Name roman : ❤شیطنتی پرشور تا عشقی پرعطش🖤 پارت 7
#نیکا
که در اتاق باز شد و رضاودیانا پشت درنمایان شد
دیانا :چخبرتونه صداتون کل عمارتو برداشته
رضا : داشتین چیکار میکردید
متین : داشتیم کارای بد میکردیم اخه این سواله به نظرت نیکاباقیافه موش اب کشیده اول صبح بایه پارچ دست من چیکارمیتونیم کرده باشیم
رضا : اول که به کتفم دوم اینکه دلیل قانع کننده ای بود سوم از اونجایی که ناصرخان خدمتکارارو مرخص کرده صبحانه نداریم گمشید بیاید پایین یه چی از بخچال بردارید کوفت کنین
(از این جا حرف های پانیذ و نیکا با داده)
نیکا : هوی پانیذ خر برو صبحانه رو اماده کن
پانیذ : به من چه
نیکا : مگر نه اون راز دیشبو به همه میگم
پانیذ : باشه باشه فقط به کسی نگو
نیکا : افرین دختر خوب
دیانا: ببینم راز دیشب چی بودکه من نمیدونم
نیکا : اگه میخواستم بفهمی که صدات میکردم
دیانا : حالا دیگه از من پنهون میکنی باشه نه باشه نیکا خانوم
نیکا : اه دیانا چص نکن خود پانیذ گفت به کسی نگم
دیانا: اره پانیذ خانم (با صدای بلند)
پانیذ : اره چون دهن لقی
دیانا : ا باشه..... باشه من باشما هیچ نسبتی ندارم خانم کاشی
پانیذ : منم با شما نسبتی ندارم خانم دیانا فلاحی
نیکا : منم با هیچ کدومتون نسبتی ندارم
رضا : اه بس کنید دیگه ...ورورور...زرزرزر
متین : راست میگه دیگه اول صبح ریدین تو مغزم
پانیذ .نیکا. دیانا : تو خفه (همزمان)
نیکا : اصن مگه تومغزم داری اسکل ته ته تهش توی اون کلت گچه نه مغز
متین : الان چرا همه دارین به من میرینید
پانیذ : چون خودتو نخود هر اشی میکنی
متین : ممنون بابت تعریف هاتون
پانیذ.دیانا.نیکا : خواهش (همزمان)
همون لحظه مهراب امد دم در اتاق و گفت
مهراب : انقدر زر نزنین پاشید بیاید یه چی پیدا کنیم کوفت کنیم خیر سرمون گشنمه بابا(با حالت ناله)
و بعد عسل امد پشت مهراب وگفت
عسل : راست میگه دیگه داریم از گشنگی میمیریم
بعد ارسلان امد پشت عسل و گفت
ارسلان : من که شامم نخوردم
بعد فرزاد امد وایستاد پشت ارسلان گفت
فرزاد : تازه ساعت از هشت صبح گذشته
رومینا امد پشت فرزاد وایستاد و گفت
رومینا : خدمتکارا هم توی عمارت نیستن
ممد امد پشت رومینا و گفت
ممد : تازه مامان بزرگ محبوبه وخاله ها و عمو ها ودایی ها وعمه ها هم نیستن تا شبم بر نمیگردن
همه بچها همزمان : نهههههههههه
ممد : ارههههههههه
همه بچها همرمان : نهههههههههه
ممد : اره حالام بیاید بریم پایین یه جی پیدا کنیم بخوریم که همه گشنشونه
خلاصه با کلی بدبختی پانیذ صبحانه رو درست کرد البته با کمک محمد
که در اتاق باز شد و رضاودیانا پشت درنمایان شد
دیانا :چخبرتونه صداتون کل عمارتو برداشته
رضا : داشتین چیکار میکردید
متین : داشتیم کارای بد میکردیم اخه این سواله به نظرت نیکاباقیافه موش اب کشیده اول صبح بایه پارچ دست من چیکارمیتونیم کرده باشیم
رضا : اول که به کتفم دوم اینکه دلیل قانع کننده ای بود سوم از اونجایی که ناصرخان خدمتکارارو مرخص کرده صبحانه نداریم گمشید بیاید پایین یه چی از بخچال بردارید کوفت کنین
(از این جا حرف های پانیذ و نیکا با داده)
نیکا : هوی پانیذ خر برو صبحانه رو اماده کن
پانیذ : به من چه
نیکا : مگر نه اون راز دیشبو به همه میگم
پانیذ : باشه باشه فقط به کسی نگو
نیکا : افرین دختر خوب
دیانا: ببینم راز دیشب چی بودکه من نمیدونم
نیکا : اگه میخواستم بفهمی که صدات میکردم
دیانا : حالا دیگه از من پنهون میکنی باشه نه باشه نیکا خانوم
نیکا : اه دیانا چص نکن خود پانیذ گفت به کسی نگم
دیانا: اره پانیذ خانم (با صدای بلند)
پانیذ : اره چون دهن لقی
دیانا : ا باشه..... باشه من باشما هیچ نسبتی ندارم خانم کاشی
پانیذ : منم با شما نسبتی ندارم خانم دیانا فلاحی
نیکا : منم با هیچ کدومتون نسبتی ندارم
رضا : اه بس کنید دیگه ...ورورور...زرزرزر
متین : راست میگه دیگه اول صبح ریدین تو مغزم
پانیذ .نیکا. دیانا : تو خفه (همزمان)
نیکا : اصن مگه تومغزم داری اسکل ته ته تهش توی اون کلت گچه نه مغز
متین : الان چرا همه دارین به من میرینید
پانیذ : چون خودتو نخود هر اشی میکنی
متین : ممنون بابت تعریف هاتون
پانیذ.دیانا.نیکا : خواهش (همزمان)
همون لحظه مهراب امد دم در اتاق و گفت
مهراب : انقدر زر نزنین پاشید بیاید یه چی پیدا کنیم کوفت کنیم خیر سرمون گشنمه بابا(با حالت ناله)
و بعد عسل امد پشت مهراب وگفت
عسل : راست میگه دیگه داریم از گشنگی میمیریم
بعد ارسلان امد پشت عسل و گفت
ارسلان : من که شامم نخوردم
بعد فرزاد امد وایستاد پشت ارسلان گفت
فرزاد : تازه ساعت از هشت صبح گذشته
رومینا امد پشت فرزاد وایستاد و گفت
رومینا : خدمتکارا هم توی عمارت نیستن
ممد امد پشت رومینا و گفت
ممد : تازه مامان بزرگ محبوبه وخاله ها و عمو ها ودایی ها وعمه ها هم نیستن تا شبم بر نمیگردن
همه بچها همزمان : نهههههههههه
ممد : ارههههههههه
همه بچها همرمان : نهههههههههه
ممد : اره حالام بیاید بریم پایین یه جی پیدا کنیم بخوریم که همه گشنشونه
خلاصه با کلی بدبختی پانیذ صبحانه رو درست کرد البته با کمک محمد
۳۰.۷k
۱۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.