عمارت کیم p5
ویو ا.ت
بعدش رفتم تو حیاط رو تاپ نشستم بازی میکردم که دیدم کوک اومد
کوک:ا.ت تهیونگ یادش رفته بود گوشیتو بگیره بده گوشیتو
ا.ت:هوففف نمیخوام...
کوک:بده تا عصبی نشدم
ا.ت:عصبی هم بشی نمیتونی غلطی بکنی نمیدم چون گوشی ندارم
کوک:میخوای نشونت بدم میتونم چیکارا کنم
ا.ت:جرعتشو نداری
کوک:حالا بهت...
تهیونگ:بس کنید
ا.ت:به خدا من گوشی ندارم که بدم خب
تهیونگ:ا.ت چند سالته؟
ا.ت:۱۹
تهیونگ:اونوقت گوشی نداری؟ کوک یادته دختر عموم رو ۸ سالش بود گوشی خرید تا الان ۵۴ تا گوشی عوض کرده فقط ۱۰ سالشه
کوک:آره
جیمین:تهیونگ باید بریم
تهیونگ:باش
ویو ا.ت
دیدم رفتن داخل و بعد چند دقیقه با تیپ پاشدن سوار ماشین شدن و رفتن
لباسم باز نبود خجالت میکشم بپوشم بدن کبودم رو ببینن پس آستین بلند میپوشم
بعضی وقتا هم شلوارک ولی آستین کوتاه نه
رفتم داخل که روزی اومد و گفت
روزی:تو تازه واردی پس چرا کار نمیکنی؟
ا.ت:چون تهیونگ گفته هنوز معلوم نیس خدمتکارش باشم یا نه
جینی:تهیونگ؟فک نکنم خوشش بیاد آخه میدونی سر کسی کع بجاب ارابه صداش کرد تهیونگ چی اومد؟
ا.ت:نه چیشد بهش؟
جینی:ارباب اونو بدجور تنبیه کرد
ا.ت:واقا الان زندس؟
جینی:آره ولی الان ۵ ساله تو اون زیر زمینه و فقط شام بهش میدن بخوره در ضمن سر کسایی که هنوز معلوم نیس که خدمتکارن یا نه میدونی چی میاد اونارو میکشن به بدترین شکل
ا.ت:چ..چ...چرا
روزی:نمیدونیم ولی یکی به ارباب الان خبر داده که تو چجوری صداش کردی و ارباب میخواد بکشتت بهتره فرار کنی
ویو ا.ت
از ترس سریع دوییدم بالا و نفس نفس زدم بزور از در عمارت فرار کردم همینجوری داشتم با ترس و لرز و گریه نیدوییدم که یه ماشینی رو دیدم آشنا بود ولی محل ندادم و فقط سریع فرار میکردم میترسیدم منو بکشن
ویو تهیونگ
داشتیم برمیگشتیم که دیدم یه دختر داره با تمام سرعتش میدوعه خیلی شبیه ا.ت بود یکم که دقت کردم فهمیدم ا.ته سریع از ماشین پیاده شدم و دستش رو گرفتم با ترس برگشتم بهم نگاه کرد
ا.ت:هققق جرا باید سرندشتم همچین جیزی باشه آخه
یهو یکی دستمو گرفت با ترس برگشتم دیدم تهیونگ عصبی نگام میکنه
تهیونگ:داشتی فرار میکردی آره بهت به درسی بدم فراموش نکنی
محکم دستشو گرفتم و پرت کردم تو ماشین و گفتم با سرعت برگردیم رسیدیم عمارت دستشو گرفتم و بردم اتاق شکنجه شلاق رو برداشتم و گفت
تهیونگ:چرا فرار کردی؟(عربده)
ا.ت:(کل ماجرا رو با ترس و گریه تعریف میکنه)
تهیونگ:کی این حرفارو گفته تو باور کردی (داد)
ا.ت:جینی و هقق روزی
تهیونگ:به خدمت اونا میرسم ولی تنبیه تو مونده مگه قوانین رو نمیدونی فرار کردن خط قرمزه منه حالا تنبیهت که کردم میفهمی
ویو ا.ت
اومد جلو تا کتم رو دربیاره با صحنه ای که دید همونجا وایساد
خماریییی
بعدش رفتم تو حیاط رو تاپ نشستم بازی میکردم که دیدم کوک اومد
کوک:ا.ت تهیونگ یادش رفته بود گوشیتو بگیره بده گوشیتو
ا.ت:هوففف نمیخوام...
کوک:بده تا عصبی نشدم
ا.ت:عصبی هم بشی نمیتونی غلطی بکنی نمیدم چون گوشی ندارم
کوک:میخوای نشونت بدم میتونم چیکارا کنم
ا.ت:جرعتشو نداری
کوک:حالا بهت...
تهیونگ:بس کنید
ا.ت:به خدا من گوشی ندارم که بدم خب
تهیونگ:ا.ت چند سالته؟
ا.ت:۱۹
تهیونگ:اونوقت گوشی نداری؟ کوک یادته دختر عموم رو ۸ سالش بود گوشی خرید تا الان ۵۴ تا گوشی عوض کرده فقط ۱۰ سالشه
کوک:آره
جیمین:تهیونگ باید بریم
تهیونگ:باش
ویو ا.ت
دیدم رفتن داخل و بعد چند دقیقه با تیپ پاشدن سوار ماشین شدن و رفتن
لباسم باز نبود خجالت میکشم بپوشم بدن کبودم رو ببینن پس آستین بلند میپوشم
بعضی وقتا هم شلوارک ولی آستین کوتاه نه
رفتم داخل که روزی اومد و گفت
روزی:تو تازه واردی پس چرا کار نمیکنی؟
ا.ت:چون تهیونگ گفته هنوز معلوم نیس خدمتکارش باشم یا نه
جینی:تهیونگ؟فک نکنم خوشش بیاد آخه میدونی سر کسی کع بجاب ارابه صداش کرد تهیونگ چی اومد؟
ا.ت:نه چیشد بهش؟
جینی:ارباب اونو بدجور تنبیه کرد
ا.ت:واقا الان زندس؟
جینی:آره ولی الان ۵ ساله تو اون زیر زمینه و فقط شام بهش میدن بخوره در ضمن سر کسایی که هنوز معلوم نیس که خدمتکارن یا نه میدونی چی میاد اونارو میکشن به بدترین شکل
ا.ت:چ..چ...چرا
روزی:نمیدونیم ولی یکی به ارباب الان خبر داده که تو چجوری صداش کردی و ارباب میخواد بکشتت بهتره فرار کنی
ویو ا.ت
از ترس سریع دوییدم بالا و نفس نفس زدم بزور از در عمارت فرار کردم همینجوری داشتم با ترس و لرز و گریه نیدوییدم که یه ماشینی رو دیدم آشنا بود ولی محل ندادم و فقط سریع فرار میکردم میترسیدم منو بکشن
ویو تهیونگ
داشتیم برمیگشتیم که دیدم یه دختر داره با تمام سرعتش میدوعه خیلی شبیه ا.ت بود یکم که دقت کردم فهمیدم ا.ته سریع از ماشین پیاده شدم و دستش رو گرفتم با ترس برگشتم بهم نگاه کرد
ا.ت:هققق جرا باید سرندشتم همچین جیزی باشه آخه
یهو یکی دستمو گرفت با ترس برگشتم دیدم تهیونگ عصبی نگام میکنه
تهیونگ:داشتی فرار میکردی آره بهت به درسی بدم فراموش نکنی
محکم دستشو گرفتم و پرت کردم تو ماشین و گفتم با سرعت برگردیم رسیدیم عمارت دستشو گرفتم و بردم اتاق شکنجه شلاق رو برداشتم و گفت
تهیونگ:چرا فرار کردی؟(عربده)
ا.ت:(کل ماجرا رو با ترس و گریه تعریف میکنه)
تهیونگ:کی این حرفارو گفته تو باور کردی (داد)
ا.ت:جینی و هقق روزی
تهیونگ:به خدمت اونا میرسم ولی تنبیه تو مونده مگه قوانین رو نمیدونی فرار کردن خط قرمزه منه حالا تنبیهت که کردم میفهمی
ویو ا.ت
اومد جلو تا کتم رو دربیاره با صحنه ای که دید همونجا وایساد
خماریییی
۱۵.۶k
۰۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.