امتحانام داره شروع میشه اگه دوباره یه وقتی دیر به دیر برا
امتحانام داره شروع میشه اگه دوباره یه وقتی دیر به دیر براتون پارت گذاشتم درک کنین🙃💞
#عمارت_ارباب_جعون
Part: 25
وقتی وارد حیاط عمارت شدم بم دویید طرفم که پسره ترسید،
پسره رو بغل کردم و رو به بم وایسادم،
+اوووو پسر خوب ادم که با مهمونش اینطوری رفتار نمیکنه،
همون جور که پسره بغلم بود رفتم تو عمارت،
چیسو سر میز ناهارخوری بود و داشت با غذاش بازی میکرد که با دیدن من از جاش بلند شد و اومد طرفم،
^ وایسا ببینم اینجا طویله نیست که هر جک و جونِوَری رو بیار خونه،
پسره رو گذاشتم رو زمین و یدونه زدم تو صورت چیسو،
+ حرف دهنت رو بفهم این جک و جونور نیست ادمه،
^خیلی پرویی،
÷ببخشید خانم ولی شما خیلی بی تربیت هستین،(رو به چیسو این رو گفت)
^ ها،
چیسو خواست بزن تو صورت پسره که دستش رو گرفتم و پیچ دادم،
^ آخ ، آخخخخ، ول کن ،
+ آخرین بارت باشه روش دست بلند میکنی،
من نمیتونستم بزارم یکی رو یه بچه ی یتیم دست بلند کنه ، خودم هم این تجربه رو داشتم وقتی که مادرم مرد و پدرم حتی ادم حسابم نمیکرد به دست جونکوک افتادم و کتک خوردم،دیگه نمیخواستم این بلا سر یکی دیگه بیاد،
دست چیسو رو ول کردم و پسره رو بردم سر میز ناهارخوری، نشوندمش کنار خودم و به اجوما گفتم که براش غذا بیاره،
÷خاله جون شما اینجا چیکاره هستین؟
+من .....خب صاحب دوم این خونم،
÷ پس صاحب اولش کیه؟
+ عصری میاد میبینی حالا ناهارت رو بخور،
÷هوم،
+راستی اسمت چیه کوچولو؟
÷اسمم اون وو عه ،
+اون وو، چه اسم قشنگی ، هوم ،
اون وو شروع کرد به خوردن واقعا پسر نازی بود،
بعد اینکه غذاش تموم شد فرستادمش تو حیاط با بم بازی کنه البته به بم تاکید کرده بودم کاریش نداشته باشه ،
ویو جونکوک:
خیلی سرم شلوغ بود ، بعد اینکه کارهای باند رو انجام دادم برگشتم عمارت داخل حیاط عمارت شدم ماشین رو پارک کردم ،و از ماشین پیاده شدم که یهو یه چوب خورد تو سرم(چه زیبا 😂)
چوبه رو برداشتم که یه پسر خیلی کوچولو و کیوت رو دیدم،
_ تو کی هستی عمو جون؟
÷ من اون وو هستم عمو،
_ کی تو رو اورده اینجا؟
÷ خاله جون،
_ خاله جون؟
÷ نمیدونم گفت که صاحب دوم این خونس،
_ ات، آها خب بیا بریم تو، هوا ابریه الان بارون میاد
÷هوم،
دست اون وو رو گرفتم و بردمش تو عمارت که ات اومد سمتم،
+جونکوک،
_ هوممم، چقدر خسته شدم (داره عدا درمیاره 😂 ات نازش رو بکشه)
+هومم، خب چی کار کنم؟
ویو ات:
دیدم داره به لبام اشاره میکنه رفتم جلوش و تو گوشش گفتم،
+آقا خوشگله جلو بچه؟
_ هومم،
+عقل کم،
از کنار گوشش اومدم کنار و و دستام گذاشتم رو چشای او وو و لب جونکوک رو بوسیدم،
÷ آه ، خاله جون من که میدونم چی کار کردین،دستات رو وردار،
_ دیدی اون از من و تو بیشتر میفهمه(خنده)
+ خدایی اره (خنده)
ادامه دارد......
#عمارت_ارباب_جعون
Part: 25
وقتی وارد حیاط عمارت شدم بم دویید طرفم که پسره ترسید،
پسره رو بغل کردم و رو به بم وایسادم،
+اوووو پسر خوب ادم که با مهمونش اینطوری رفتار نمیکنه،
همون جور که پسره بغلم بود رفتم تو عمارت،
چیسو سر میز ناهارخوری بود و داشت با غذاش بازی میکرد که با دیدن من از جاش بلند شد و اومد طرفم،
^ وایسا ببینم اینجا طویله نیست که هر جک و جونِوَری رو بیار خونه،
پسره رو گذاشتم رو زمین و یدونه زدم تو صورت چیسو،
+ حرف دهنت رو بفهم این جک و جونور نیست ادمه،
^خیلی پرویی،
÷ببخشید خانم ولی شما خیلی بی تربیت هستین،(رو به چیسو این رو گفت)
^ ها،
چیسو خواست بزن تو صورت پسره که دستش رو گرفتم و پیچ دادم،
^ آخ ، آخخخخ، ول کن ،
+ آخرین بارت باشه روش دست بلند میکنی،
من نمیتونستم بزارم یکی رو یه بچه ی یتیم دست بلند کنه ، خودم هم این تجربه رو داشتم وقتی که مادرم مرد و پدرم حتی ادم حسابم نمیکرد به دست جونکوک افتادم و کتک خوردم،دیگه نمیخواستم این بلا سر یکی دیگه بیاد،
دست چیسو رو ول کردم و پسره رو بردم سر میز ناهارخوری، نشوندمش کنار خودم و به اجوما گفتم که براش غذا بیاره،
÷خاله جون شما اینجا چیکاره هستین؟
+من .....خب صاحب دوم این خونم،
÷ پس صاحب اولش کیه؟
+ عصری میاد میبینی حالا ناهارت رو بخور،
÷هوم،
+راستی اسمت چیه کوچولو؟
÷اسمم اون وو عه ،
+اون وو، چه اسم قشنگی ، هوم ،
اون وو شروع کرد به خوردن واقعا پسر نازی بود،
بعد اینکه غذاش تموم شد فرستادمش تو حیاط با بم بازی کنه البته به بم تاکید کرده بودم کاریش نداشته باشه ،
ویو جونکوک:
خیلی سرم شلوغ بود ، بعد اینکه کارهای باند رو انجام دادم برگشتم عمارت داخل حیاط عمارت شدم ماشین رو پارک کردم ،و از ماشین پیاده شدم که یهو یه چوب خورد تو سرم(چه زیبا 😂)
چوبه رو برداشتم که یه پسر خیلی کوچولو و کیوت رو دیدم،
_ تو کی هستی عمو جون؟
÷ من اون وو هستم عمو،
_ کی تو رو اورده اینجا؟
÷ خاله جون،
_ خاله جون؟
÷ نمیدونم گفت که صاحب دوم این خونس،
_ ات، آها خب بیا بریم تو، هوا ابریه الان بارون میاد
÷هوم،
دست اون وو رو گرفتم و بردمش تو عمارت که ات اومد سمتم،
+جونکوک،
_ هوممم، چقدر خسته شدم (داره عدا درمیاره 😂 ات نازش رو بکشه)
+هومم، خب چی کار کنم؟
ویو ات:
دیدم داره به لبام اشاره میکنه رفتم جلوش و تو گوشش گفتم،
+آقا خوشگله جلو بچه؟
_ هومم،
+عقل کم،
از کنار گوشش اومدم کنار و و دستام گذاشتم رو چشای او وو و لب جونکوک رو بوسیدم،
÷ آه ، خاله جون من که میدونم چی کار کردین،دستات رو وردار،
_ دیدی اون از من و تو بیشتر میفهمه(خنده)
+ خدایی اره (خنده)
ادامه دارد......
۳۵۶
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.