Black rose part ۸۰
#رزی
تحمل نیاوردم توی خونه وایسم ،سمت پنجره رفتم و بازش کردم
به پایین نگاهی انداختم ، فاصلش زیاد بود
رزی :گندش بزنن
به اطراف پنچره نگاهیی انداختم
رزی: تو میتونی چهیونگ
کولمو سفت چسبیدم رفتم روی لبه پنجره ، به پایین نگاه کردم
رزی: خدایا،دیگه کاری از دستش برنمیاد، خودت کمک کن
بر عکس شدم و نشستم و لبه پنجره رو محکم گرفتم
و خودمو ازش آویزون کردم
نفس نفس میزدم
رزی: خدایا خودت سالم برسون زمین
نفس عمیقی کشیدم و خودمو پایین انداختم
به زمین رسیدم ولی نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم
رزی: اخخخ
مچ پام بد جور درد گرفته بود و روی زانو هام خراش برداشته بود
چمنای روی زمین رو لمس کردم .لبخند به لبام برگشت
رزی: ایولللل
سریع از جام بلند شدم و سمت ديوار حیاط رفتم
ديوارش آجری بود پس بالا کشیدن ازش راحت بود
به راحتی ازش بالا رفتم و پریدم توی کوچه پشتی ویلا
چند قدم برداشتم و پشت سرمو نگاه کردم
لیسا رو دیدم که پشت پنچره ایستاده بود و میخندید
لبخند پهن و مزخرفی زدم و با انگشت شصت و اشارم براش قلب درست کردم
برگشتم و تا جایی که تونستم بدو کردم و به خیابون اصلی رسیدم
باورم نمیشد فرار انقدر راحت باشه تا به حال از جای فرار نکرده بودم
گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم و به لوکیشنی
که جیمین برام فهرستاده بود نگاه کردم
به نظر نمیرسید زیاد دور باشه
سریع یه تاکسی گرفتیم و به اونجا رفتم
توی تاکسی براش پیام فهرستادم
رزی: ده دقیقه دیگه اونجام
بلافاصله جواب داد
جیمین: منتظرم
به مقصد رسیدم
از ماشین پیاده شدم و به اطراف نگاهی انداختم
یه خیابون بزرگ و خالی شبیه به پیست رالی خیابونی بود
اما هیچ ماشینی جز ماشین جیمین اونجا نبود
میدیدمش ،تویه ماشین نشسته بود و با گوشیش ور میرفت
سمت ماشینش رفتم آروم به شیشهش ضربه ای زدم
نگاهم کرد و لبخند کوچیکی روی لباش شکل گرفت
درو باز کردم و داخل ماشین نشستم.
سر تا پامو نگاهی انداخت
جیمین: چرا انقدر سر و وضعت داغونه دختر؟ زانوهات چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم
رزی: دست رو دلم نزار که خونه
ابر بالا داد
جیمین: چرا؟
رزی: فرار کردم
خندید و هیچی نگفت
رزی: نمیخوای بپرسی چرا فرار کردم؟
ابروشو به معنای نه بالا انداخت
عجیب بود که کنجکاوی نمیکرد ،همیشه کلی سوال میپرسید
به اطرافم اشاره کرد
رزی: اینجا کجاس؟
جیمین: جایی که رالی خیابونی برگزار میکنن اونم به صورت غیرقانونی
رزی: چرا انقدر خلوته؟
جیمین: چون شبا بیرون میزنن
رزی: آها
دوباره مشغول دید زدن اطرافم شدم .نه جیمین حرف میزد نه من
چشمامو از اطرافم گرفتم و به جیمین دادم سرشو به صندلی تکیه داده بود
و با لبخند محوی به من خیره شده بود
خندیدم
رزی: چته؟
چند ثانیه سکوت کرد
جیمین: خیلی وقته دنبالت بودم رز سیاه من
تحمل نیاوردم توی خونه وایسم ،سمت پنجره رفتم و بازش کردم
به پایین نگاهی انداختم ، فاصلش زیاد بود
رزی :گندش بزنن
به اطراف پنچره نگاهیی انداختم
رزی: تو میتونی چهیونگ
کولمو سفت چسبیدم رفتم روی لبه پنجره ، به پایین نگاه کردم
رزی: خدایا،دیگه کاری از دستش برنمیاد، خودت کمک کن
بر عکس شدم و نشستم و لبه پنجره رو محکم گرفتم
و خودمو ازش آویزون کردم
نفس نفس میزدم
رزی: خدایا خودت سالم برسون زمین
نفس عمیقی کشیدم و خودمو پایین انداختم
به زمین رسیدم ولی نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم
رزی: اخخخ
مچ پام بد جور درد گرفته بود و روی زانو هام خراش برداشته بود
چمنای روی زمین رو لمس کردم .لبخند به لبام برگشت
رزی: ایولللل
سریع از جام بلند شدم و سمت ديوار حیاط رفتم
ديوارش آجری بود پس بالا کشیدن ازش راحت بود
به راحتی ازش بالا رفتم و پریدم توی کوچه پشتی ویلا
چند قدم برداشتم و پشت سرمو نگاه کردم
لیسا رو دیدم که پشت پنچره ایستاده بود و میخندید
لبخند پهن و مزخرفی زدم و با انگشت شصت و اشارم براش قلب درست کردم
برگشتم و تا جایی که تونستم بدو کردم و به خیابون اصلی رسیدم
باورم نمیشد فرار انقدر راحت باشه تا به حال از جای فرار نکرده بودم
گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم و به لوکیشنی
که جیمین برام فهرستاده بود نگاه کردم
به نظر نمیرسید زیاد دور باشه
سریع یه تاکسی گرفتیم و به اونجا رفتم
توی تاکسی براش پیام فهرستادم
رزی: ده دقیقه دیگه اونجام
بلافاصله جواب داد
جیمین: منتظرم
به مقصد رسیدم
از ماشین پیاده شدم و به اطراف نگاهی انداختم
یه خیابون بزرگ و خالی شبیه به پیست رالی خیابونی بود
اما هیچ ماشینی جز ماشین جیمین اونجا نبود
میدیدمش ،تویه ماشین نشسته بود و با گوشیش ور میرفت
سمت ماشینش رفتم آروم به شیشهش ضربه ای زدم
نگاهم کرد و لبخند کوچیکی روی لباش شکل گرفت
درو باز کردم و داخل ماشین نشستم.
سر تا پامو نگاهی انداخت
جیمین: چرا انقدر سر و وضعت داغونه دختر؟ زانوهات چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم
رزی: دست رو دلم نزار که خونه
ابر بالا داد
جیمین: چرا؟
رزی: فرار کردم
خندید و هیچی نگفت
رزی: نمیخوای بپرسی چرا فرار کردم؟
ابروشو به معنای نه بالا انداخت
عجیب بود که کنجکاوی نمیکرد ،همیشه کلی سوال میپرسید
به اطرافم اشاره کرد
رزی: اینجا کجاس؟
جیمین: جایی که رالی خیابونی برگزار میکنن اونم به صورت غیرقانونی
رزی: چرا انقدر خلوته؟
جیمین: چون شبا بیرون میزنن
رزی: آها
دوباره مشغول دید زدن اطرافم شدم .نه جیمین حرف میزد نه من
چشمامو از اطرافم گرفتم و به جیمین دادم سرشو به صندلی تکیه داده بود
و با لبخند محوی به من خیره شده بود
خندیدم
رزی: چته؟
چند ثانیه سکوت کرد
جیمین: خیلی وقته دنبالت بودم رز سیاه من
۷.۳k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.