دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣 پارت.پنج 👒💚
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.پنج 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
دیگه تصمیم گرفتم برگردم خونه ، یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ،
زنگ رو زدم که ماین درو باز کرد پریدم بغلشو محکم فشارش دادم
دیانا :< سلام داداش جون جونی قشنگ خوشگلم >
متین خندید و محکم تر از خودم فشارم داد و گفت :< سلام آبجی جون جونی ناز مهربونم >
نیکا خندید و گفت :< خوبه همیشه با همین اگه یه کم از هم دور بشین دسگه چه چندش بازیایی می کنین >
من و متین خندیدیم و از بغل هم در اومدیم ،
متین رفت نیکا رو بغل کرد و گفت :< فدات بشم من خانوم حسودم >
نیکا :< متیییییین من حسودم؟ >
متین :< تو فشنگ ترین حسود دنیایی عشقم >
نیکا از خجالت سرخ شده بود ،
دیگه دیدم جو داره عاشقانه میشه بهتره تنهاشون برازم برای همین یه راست رفتم آشپزخونه و بشقاب ها رو چیدم ،
بعد چند مین نیکا اومد و گفت :< گلم بشین سر میز من خودم غذا ها رو میکشم >
انقد گشنه بودم که همین که نیکا غذا رو کشید شروع کردم به خوردن
وای فسنجون من عاشق این غذام ،
با سرعت میگ میگ شروع کردم به غذا خوردن بعد چند دقیقه غذام تموم شد ، سرمو گرفتم بالا تا خاستم چیزی بگم
دیدم نیکا و متین با تعجب دارن نگام میکنن
گفتم :< چیه چرا اینجوری نگام میکنین ؟ >
هر دوتا شون زدن زیر خنده که نیکا با خنده گفت :< احتمالا از چوسان قدیم برگشتی نه ؟ >
پوکر نگاهش کردم که متین که بالاخره خنده اش تموم شده بود گفت :< آخه خواهر من حداقل صبر میکردی نیکا بشقاب خودتو میداد تو کل سرزیر رو خوردی >
نگاهمو به بشقاب که در واقع یه دیس بود دادم تازه متوجه بزرگی دیس شدم با تصور اینکه من چقد گشنه بودم که این رو نمفهیدم زدم زیر خنده و گفتم :< وای چقد گشنم بودااااا >
متینیکا :< خیلیییی >
پا شدم ظرفا رو جمع کردم و رفتم رو مبل نشستم و سرمو کردم تو گوشی که دیدم متین هم کنارم نشست
بهش نگاه کردم انگار میخاست چیزی بگه ،
سوالی نگاهش کردم و گفتم :< چیزی میخای بگی متین ؟>
متین :< راستش ...
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.پنج 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
دیگه تصمیم گرفتم برگردم خونه ، یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ،
زنگ رو زدم که ماین درو باز کرد پریدم بغلشو محکم فشارش دادم
دیانا :< سلام داداش جون جونی قشنگ خوشگلم >
متین خندید و محکم تر از خودم فشارم داد و گفت :< سلام آبجی جون جونی ناز مهربونم >
نیکا خندید و گفت :< خوبه همیشه با همین اگه یه کم از هم دور بشین دسگه چه چندش بازیایی می کنین >
من و متین خندیدیم و از بغل هم در اومدیم ،
متین رفت نیکا رو بغل کرد و گفت :< فدات بشم من خانوم حسودم >
نیکا :< متیییییین من حسودم؟ >
متین :< تو فشنگ ترین حسود دنیایی عشقم >
نیکا از خجالت سرخ شده بود ،
دیگه دیدم جو داره عاشقانه میشه بهتره تنهاشون برازم برای همین یه راست رفتم آشپزخونه و بشقاب ها رو چیدم ،
بعد چند مین نیکا اومد و گفت :< گلم بشین سر میز من خودم غذا ها رو میکشم >
انقد گشنه بودم که همین که نیکا غذا رو کشید شروع کردم به خوردن
وای فسنجون من عاشق این غذام ،
با سرعت میگ میگ شروع کردم به غذا خوردن بعد چند دقیقه غذام تموم شد ، سرمو گرفتم بالا تا خاستم چیزی بگم
دیدم نیکا و متین با تعجب دارن نگام میکنن
گفتم :< چیه چرا اینجوری نگام میکنین ؟ >
هر دوتا شون زدن زیر خنده که نیکا با خنده گفت :< احتمالا از چوسان قدیم برگشتی نه ؟ >
پوکر نگاهش کردم که متین که بالاخره خنده اش تموم شده بود گفت :< آخه خواهر من حداقل صبر میکردی نیکا بشقاب خودتو میداد تو کل سرزیر رو خوردی >
نگاهمو به بشقاب که در واقع یه دیس بود دادم تازه متوجه بزرگی دیس شدم با تصور اینکه من چقد گشنه بودم که این رو نمفهیدم زدم زیر خنده و گفتم :< وای چقد گشنم بودااااا >
متینیکا :< خیلیییی >
پا شدم ظرفا رو جمع کردم و رفتم رو مبل نشستم و سرمو کردم تو گوشی که دیدم متین هم کنارم نشست
بهش نگاه کردم انگار میخاست چیزی بگه ،
سوالی نگاهش کردم و گفتم :< چیزی میخای بگی متین ؟>
متین :< راستش ...
۵.۰k
۰۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.