چن پارتی کوک پارت: ۱۷
و بعدش دست کوکو گرف و همین باعث شد از حرص بخوام خفش کنم
اه اصن به من چه من که دیگه نه رابطه ای باهاش ندارم نه علاقه ای بهش دارم هرکاری میخواد بزار بکنه
ولی کیو گول میزنم با وجود اون کارش بازم دوسش داشتم حتی بیشتر از قبل
هانا: من میرم پیش بچه ها شما راحت باشین
کوک: کجا میری وایساا
در اتاقو محکم بستم
هانا: هه عوضی دستشو میگیره مگه دوس دخترشی دستشو میگیری
اییییی به من چه اخه دختر خالش باشه دوس دخترش باشع به من چه
رفتم داخل سالن پیش هیون و جیمین
نشستم پیششون
هانا: باید منو ازینجا ببرید
جیمین: نمیشه
هانا: اونوقت چرا نمیشه
هیونجین: چون دشمنای جونگ کوک فهمیدن تو چقد براش باارزشی و چقد دوست داره ممکنه بخوان بهت اسیب بزنن
هانا: مگه رئیس ی شرکت بودن چقد دشمن میخواد داشته باشه، چیکارم میخوان بکنن
هیونجین روبه جیمین کردو چیزی گف که به لطف گوشای تیزم فهمیدم گف چی
هیونجین: هنوز بهش نگفته
هانا: چیو بهم نگفته
جیمین: چطور بگم هانی ببین کوک....
هانا: کوک چی
جیمین: کوک
هیونجین: کوک مافیاس
خشکم زد با حرفش اخه این خرگوش کیوت و لوس چطور مافیا شده حضمش یکم برام سخت بود یعنی الان منو ی مافیا دزدیده
هیونجین: نه ی مافیای ساده اون بزرگترین و قدرتمندترین مافیای دنیاعه
جیمین: هبچکس جز خودمون نباید بفهمه
ی مافیای ساده نیس و بزرگترین مافیای دنیاس چطور همچین چیز مهمیو به من نگفته پس بگو چرا اینهمه بادیگارد داره و وقتی از خونه میره بیرپن کلی بادیگارد دنبالشن
هانا: وووا چه باحال ینی الان منو بزرگترین مافیای دنیا دزدیده(خنده)
هیونجین و جیمین ی نگا بهمکردن و بعد ی نگا به من کردن
هیونجین: خوشحالی
هانا: مگه میشه نباشم از بچگیم عاشق مافیاها بودم
**
2 روز بعد
چن روز ازمریض شدن کوک میگذره و الان حالش خیلی خوبه ولی بدبختی اینجاس که هنوز این کنه اینجاس و انگار قصد رفتنم نداره
از صبح کوک رفته و تا الان برنگشته ساعت 2 نصف شب بود ولی هنوز بیدار بودم نگرانش شدم چون گف امروز میخواد با یکی از دشمناش صلح کنه و ممکنه هر اتفاقی براش افتاده باشه سعی کردن خودمو با گیم بازی کردن سرگرم کردم ولی نمیشد فکرم پیشش مونده بود خوابمم نمیگرفت
با صدای در دسته بازیه داخل دستمو پرت کردم رو مبل و پاشدم رفتم دم در ولی با دیدم صحنه روبه روم تموم وجودم فرو ریخت
کوک با سر و صورت خونی که دستشو روی شکمش گرفته بود معلوم بود خیلی درد دارع میتونستم حدس بزنم که شکمش زخمی شدع بخاطر رنگ مشکی لباسش خونی که از شکمش جاری شده بود معلوم نبود
منو که دید خودشو عادی نشون داد و با لبخند خرگوشیش که قند تو دل ادم اب میکرد گف
کوک: او هنوز نخوابیدی
بدون حرفی سمتش رفتم
هانا: زخمی شدی؟(نگران)
کوک: ها نه بابا خوبم فقط یکم سرو صورتم خونی شده چیز خاصی نیس(خنده)
دستشو که رو شکمش بود برداشتم و یکم تیشرتشو بالا زدم و متوجه شدم که گلوله خورده
سریع تیشرتشو پایین کشید
کوک: ی زخم سطحیه الان به دکتر میگم بیاد
هانا: دکتر برا چیته جعبه کمک های اولیه کجاس
کوک: نمی...
هانا: کجاس(جدی)
کوک: تو اتاق من یکی هس
هانا: بیا کمکت کنم بریم اتاقت
کمکش کردم رفتیم داخل اتاقش رو تخت درازش کردم و تیشرتشو از تنش دراووردم و رفتم جعبه کمک های اولیه رو اووردم
و رو صندلی نشستم دستکش دستم کردم و ابزار های لازم رو از جعبه کمک های اولیه دراووردم و مشغول دراووردن گلوله شدم
گلوله رو دراووردم و داشتم شکمشو بخیه میزدم
کوک دیگه بخاطر امپولی کع بهش زده بودم داش بیهوش میشد حین بیهوشی اروم گف
کوک: اگع.. میخوای... بری.. برو.. چون اگه بهوش بیام هیچوقت نمیتونم بزارم بری
بعد این حرفش دیگه کاملا بیهوش شد
بعد اینکع بخیه تموم شد پتو روش کشیدمو از اتاق رفتم بیرون
راس میگفت این تنها فرصتم بود اگه نمیرفتم مجبور بودم تا ابد اینجا بمونم گلوله رو هم که دراووردم و حالش خوب بود پس تصمیم گرفتم تا زمان دارم برم
اه اصن به من چه من که دیگه نه رابطه ای باهاش ندارم نه علاقه ای بهش دارم هرکاری میخواد بزار بکنه
ولی کیو گول میزنم با وجود اون کارش بازم دوسش داشتم حتی بیشتر از قبل
هانا: من میرم پیش بچه ها شما راحت باشین
کوک: کجا میری وایساا
در اتاقو محکم بستم
هانا: هه عوضی دستشو میگیره مگه دوس دخترشی دستشو میگیری
اییییی به من چه اخه دختر خالش باشه دوس دخترش باشع به من چه
رفتم داخل سالن پیش هیون و جیمین
نشستم پیششون
هانا: باید منو ازینجا ببرید
جیمین: نمیشه
هانا: اونوقت چرا نمیشه
هیونجین: چون دشمنای جونگ کوک فهمیدن تو چقد براش باارزشی و چقد دوست داره ممکنه بخوان بهت اسیب بزنن
هانا: مگه رئیس ی شرکت بودن چقد دشمن میخواد داشته باشه، چیکارم میخوان بکنن
هیونجین روبه جیمین کردو چیزی گف که به لطف گوشای تیزم فهمیدم گف چی
هیونجین: هنوز بهش نگفته
هانا: چیو بهم نگفته
جیمین: چطور بگم هانی ببین کوک....
هانا: کوک چی
جیمین: کوک
هیونجین: کوک مافیاس
خشکم زد با حرفش اخه این خرگوش کیوت و لوس چطور مافیا شده حضمش یکم برام سخت بود یعنی الان منو ی مافیا دزدیده
هیونجین: نه ی مافیای ساده اون بزرگترین و قدرتمندترین مافیای دنیاعه
جیمین: هبچکس جز خودمون نباید بفهمه
ی مافیای ساده نیس و بزرگترین مافیای دنیاس چطور همچین چیز مهمیو به من نگفته پس بگو چرا اینهمه بادیگارد داره و وقتی از خونه میره بیرپن کلی بادیگارد دنبالشن
هانا: وووا چه باحال ینی الان منو بزرگترین مافیای دنیا دزدیده(خنده)
هیونجین و جیمین ی نگا بهمکردن و بعد ی نگا به من کردن
هیونجین: خوشحالی
هانا: مگه میشه نباشم از بچگیم عاشق مافیاها بودم
**
2 روز بعد
چن روز ازمریض شدن کوک میگذره و الان حالش خیلی خوبه ولی بدبختی اینجاس که هنوز این کنه اینجاس و انگار قصد رفتنم نداره
از صبح کوک رفته و تا الان برنگشته ساعت 2 نصف شب بود ولی هنوز بیدار بودم نگرانش شدم چون گف امروز میخواد با یکی از دشمناش صلح کنه و ممکنه هر اتفاقی براش افتاده باشه سعی کردن خودمو با گیم بازی کردن سرگرم کردم ولی نمیشد فکرم پیشش مونده بود خوابمم نمیگرفت
با صدای در دسته بازیه داخل دستمو پرت کردم رو مبل و پاشدم رفتم دم در ولی با دیدم صحنه روبه روم تموم وجودم فرو ریخت
کوک با سر و صورت خونی که دستشو روی شکمش گرفته بود معلوم بود خیلی درد دارع میتونستم حدس بزنم که شکمش زخمی شدع بخاطر رنگ مشکی لباسش خونی که از شکمش جاری شده بود معلوم نبود
منو که دید خودشو عادی نشون داد و با لبخند خرگوشیش که قند تو دل ادم اب میکرد گف
کوک: او هنوز نخوابیدی
بدون حرفی سمتش رفتم
هانا: زخمی شدی؟(نگران)
کوک: ها نه بابا خوبم فقط یکم سرو صورتم خونی شده چیز خاصی نیس(خنده)
دستشو که رو شکمش بود برداشتم و یکم تیشرتشو بالا زدم و متوجه شدم که گلوله خورده
سریع تیشرتشو پایین کشید
کوک: ی زخم سطحیه الان به دکتر میگم بیاد
هانا: دکتر برا چیته جعبه کمک های اولیه کجاس
کوک: نمی...
هانا: کجاس(جدی)
کوک: تو اتاق من یکی هس
هانا: بیا کمکت کنم بریم اتاقت
کمکش کردم رفتیم داخل اتاقش رو تخت درازش کردم و تیشرتشو از تنش دراووردم و رفتم جعبه کمک های اولیه رو اووردم
و رو صندلی نشستم دستکش دستم کردم و ابزار های لازم رو از جعبه کمک های اولیه دراووردم و مشغول دراووردن گلوله شدم
گلوله رو دراووردم و داشتم شکمشو بخیه میزدم
کوک دیگه بخاطر امپولی کع بهش زده بودم داش بیهوش میشد حین بیهوشی اروم گف
کوک: اگع.. میخوای... بری.. برو.. چون اگه بهوش بیام هیچوقت نمیتونم بزارم بری
بعد این حرفش دیگه کاملا بیهوش شد
بعد اینکع بخیه تموم شد پتو روش کشیدمو از اتاق رفتم بیرون
راس میگفت این تنها فرصتم بود اگه نمیرفتم مجبور بودم تا ابد اینجا بمونم گلوله رو هم که دراووردم و حالش خوب بود پس تصمیم گرفتم تا زمان دارم برم
۱۰.۵k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.