part ③①👩🦯🦭
رفتن همون کلابی که نامجون امشب میخواست اونجا عملیات انجام بده و ربکا رو دستگیر کنه....
جیهوپ « خدای من.... من من باید بیام اونجا
کوک « نه نیا! جون تو هم به خطر میفته!فقط جیمین رو خبر کن... زود باش
جیهوپ « اوکیه اوکیه ... اما کوک خودت چی؟
کوک « بعد توضیح میدم همه چی رو.....
نامجون « توی ون مشکی مخصوص منتظر موقعیت بودیم که با دیدن یونگی و بورام که وارد کلاب میشدن رنگ از رخم پرید.... خدای من! اینا اینجا چیکار میکنن؟؟؟؟
بورام « باورم نمیشد ربکا همچین آدمی باشه.... از چشمی در افرادی رو میدیدم که فقط توی تلویزیون به عنوان مجرم های خطرناک ازشون یاد میشد.... ترسیده قدمی به عقب رفتم که با برخورد به شخصی فاتحه خودم رو خوندم.... اگه میگرفتنم قطعا میمیردم....
_افکار بَده توی دهنش در حال گسترش بود که حس کرد قراره در مقابلش باز بشه و با ترس چشماش رو بست اما مچ دستش کشیده بود و گوشه تاریک راهرو توی حصار دست های یونگی مخفی شد.....
بورام « بلافاصله در باز شد و ربکا و تیمش سراسیمه اومدن بیرون....با ترس گفتم « یو... یونگی * گریه
یونگی « گریه نکن لعنتی این چه کاری بود کردی ؟؟؟ میدونستی اگه میدیدنت چی میشد؟؟؟؟ بورام دعا کن سالم نرسیم عمارت....
بورام « به پیرهن مشکی یونگی چنگ زدم و خودم رو بیشتر بهش چسبوندم.... صدای نفس های عصبیش به گوشم میرسید اما چیزی نمیگفت... با ویبره رفتن گوشیم سریع درش اورد و با دیدن اسم کوک سریع جواب داد
یونگی « الو کوک
کوک « اوه یونگی تو و بورام برای چی رفتید توی کلاب؟؟؟؟ الان کجایید؟
یونگی « کوک نامجون عملیات رو شروع کرده ؟...
کوک « اره.... فقط محض رضای خدا بگو کجایی!
یونگی « طبقه بالا.... توی راهرو
کوک « همونجا بمونید الان میام...
بورام « چند دقیقه بعد از اون تماس فقط صدای شلیک گلوله و جیغ و داد به گوش میرسید....اما ظاهرا امشب قرار بود کلی غافلگیر بشم! وقتی کوک اومد و اونو توی اون روپوش پلیس دیدم شُک دوم امشب هم تکمیل کرد... کوک تو...
کوک « الان وقت این حرفها نیست.... یونگی بریم
یونگی « دست بورام رو گرفتم و پشت سر کوک رفتیم پایین.... حواسم به اطراف بود که یه وقت غافلگیر نشیم.... با خروج مون از کلاب نامجون سریع اومد پیشمون
نامجون « وای خدای من سالمین؟ ؟؟؟
یونگی « اره... معذرت میخوام همتون رو توی دردسر انداختم!
نامجون « مهم نیست.... همه رو دستگیر کردیم اما ربکا و رئیس شرکت رقیبتون فرار کردن.... این دفعه به خیر گذشت اما دیگه این کار رو نکنید.... اه راستی جیمین و کوک قراره بیان توی شرکت تا مراقب شما باشن... نگرانم بهتون آسیبی بزنن....
یونگی « ممنونم نامجونا....
جیمین « نامجونا متاسفانه گمشون کردیم اما فیلم دوربین ها رو پاک کردم تا بعد چکش نکنن....
استایل کوک رو پارت بعد میزارم
جیهوپ « خدای من.... من من باید بیام اونجا
کوک « نه نیا! جون تو هم به خطر میفته!فقط جیمین رو خبر کن... زود باش
جیهوپ « اوکیه اوکیه ... اما کوک خودت چی؟
کوک « بعد توضیح میدم همه چی رو.....
نامجون « توی ون مشکی مخصوص منتظر موقعیت بودیم که با دیدن یونگی و بورام که وارد کلاب میشدن رنگ از رخم پرید.... خدای من! اینا اینجا چیکار میکنن؟؟؟؟
بورام « باورم نمیشد ربکا همچین آدمی باشه.... از چشمی در افرادی رو میدیدم که فقط توی تلویزیون به عنوان مجرم های خطرناک ازشون یاد میشد.... ترسیده قدمی به عقب رفتم که با برخورد به شخصی فاتحه خودم رو خوندم.... اگه میگرفتنم قطعا میمیردم....
_افکار بَده توی دهنش در حال گسترش بود که حس کرد قراره در مقابلش باز بشه و با ترس چشماش رو بست اما مچ دستش کشیده بود و گوشه تاریک راهرو توی حصار دست های یونگی مخفی شد.....
بورام « بلافاصله در باز شد و ربکا و تیمش سراسیمه اومدن بیرون....با ترس گفتم « یو... یونگی * گریه
یونگی « گریه نکن لعنتی این چه کاری بود کردی ؟؟؟ میدونستی اگه میدیدنت چی میشد؟؟؟؟ بورام دعا کن سالم نرسیم عمارت....
بورام « به پیرهن مشکی یونگی چنگ زدم و خودم رو بیشتر بهش چسبوندم.... صدای نفس های عصبیش به گوشم میرسید اما چیزی نمیگفت... با ویبره رفتن گوشیم سریع درش اورد و با دیدن اسم کوک سریع جواب داد
یونگی « الو کوک
کوک « اوه یونگی تو و بورام برای چی رفتید توی کلاب؟؟؟؟ الان کجایید؟
یونگی « کوک نامجون عملیات رو شروع کرده ؟...
کوک « اره.... فقط محض رضای خدا بگو کجایی!
یونگی « طبقه بالا.... توی راهرو
کوک « همونجا بمونید الان میام...
بورام « چند دقیقه بعد از اون تماس فقط صدای شلیک گلوله و جیغ و داد به گوش میرسید....اما ظاهرا امشب قرار بود کلی غافلگیر بشم! وقتی کوک اومد و اونو توی اون روپوش پلیس دیدم شُک دوم امشب هم تکمیل کرد... کوک تو...
کوک « الان وقت این حرفها نیست.... یونگی بریم
یونگی « دست بورام رو گرفتم و پشت سر کوک رفتیم پایین.... حواسم به اطراف بود که یه وقت غافلگیر نشیم.... با خروج مون از کلاب نامجون سریع اومد پیشمون
نامجون « وای خدای من سالمین؟ ؟؟؟
یونگی « اره... معذرت میخوام همتون رو توی دردسر انداختم!
نامجون « مهم نیست.... همه رو دستگیر کردیم اما ربکا و رئیس شرکت رقیبتون فرار کردن.... این دفعه به خیر گذشت اما دیگه این کار رو نکنید.... اه راستی جیمین و کوک قراره بیان توی شرکت تا مراقب شما باشن... نگرانم بهتون آسیبی بزنن....
یونگی « ممنونم نامجونا....
جیمین « نامجونا متاسفانه گمشون کردیم اما فیلم دوربین ها رو پاک کردم تا بعد چکش نکنن....
استایل کوک رو پارت بعد میزارم
۱۷۴.۰k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.