دنبال ماری پارت ۱۰🗿
ویو ماری:
از ماشین پیاده شدیم
راشا: تو همینجا بمون بعد ما بیا
ماری: باشه
راشا و رایان رفتن وقتش بود درهای بزرگ باز شدن
آروم راه رفتم همه جا پر از آدم بود همه من رو نگاه می کردن
نمی دونستم باید چیکار کنم
همون پیرمرد رو دیدم به طرفش رفتم
آروم نوشیدنی برداشتم و به طرف پیر مرد گرفتم
پیرمرد نوشیدنیش رو به نوشیدنیم زد
با اینکه هیچ وقت نخوردم دهانم رو به نوشیدنیم نزدیک کردم ولی ازش نخوردم
مرد: می تونم بدونم خانم زیبا کین؟
قبلاً راشا و رایان بهم توضیح داده بودن باید چی بگم
ماری: من شیلا هستم
مرد: اوه من هم صالحی هستم که تو می تونی پاتی صدام کنی
هن! پاتی می خواستم اونجا قش کنم از خنده ولی جلوی خودم و گرفتم
صالحی یا همون پاتی هی بهم نوشیدنی میداد ولی من زود یه جایی میریحتم راشا گفته بود اگه بهت نوشیدنی داد اصلا نخور اون فقط می خواد مستت کنه
خودمو به مستی زده بودم صالحی منو به یه اتاق هدایت کرد روی تخت انداختم که موبایلش زنگ زد
بعد تموم شدنش گفت : عزیزم من باید برم منتظرم باش
می خواست بره ولی باید جلوش رو می گرفتم راشا گفته بود که نباید هیچ جایی بره زود رفتم ازلباسش گرفتم
ماری: عزیزم نباید وقتو هدر بدیم نمی خوای یه مشروب بزنبم؟؟
ترسیده بودم ولی باید این حرف هارو می گفتم
صالحی« حرف خوبیه
از بیرون مشروب سفارش داد نزدیکم شد
ترسیدم و عقب عقب رفتم به دیوار چسبیدم که در و زدن
نفسمو بیرون دادم
نمی تونستم دیگه ننوشم چون نگام می کرد مجبور شدم همشو بخورم
صدایی از گوشم اومد فهمیدم که باید فرار کنم
داشت بهم نزدیک می شد هولش دادم و به در نزدیک شدم از دستم گرفت
نمی تونستم کاری انجام بدم مست بودم
پامو بلند کردم و از جای حساسش زدم
همونجا از درد زیاد بیهوش شد
در و باز کردم و فرار کردم به پله ها رسیدم
همه منو نگاه می کردن
چشمام تاری رفت و پام پیچ خورد
و افتادم روی کسی روی لب هایم حس سردی و گرمی حس کردم
چشمام رو باز کردم
روی راشا افتاده بودم
صدای آژیر پلیس اومد و پلیس ها داخل شدن چشم هام رو بستم
راشا منو بغل گرفت
صالحی : دختره ی ورپرده می کشمت
راشا: اگه می تونی بیا
صالحی : تو دیگه کی هستی؟
راشا: فکر کنم فکرت انجام نشد همه ی دخترانی که بهشون تجاوز کردی و مثل برده باهاشون رفتار کردی و زندانیشون کردی همه رو آزاد کردیم و حالا تو هم دستگیر میشی
آها راستی من شوهر ایشون هستم
از اونجا بیرون رفت با اینکه چشمام بسته بود ولی همه ی صدا هارو میشنیدم و این حرفش قلبم رو به تپش انداخته بود
از ماشین پیاده شدیم
راشا: تو همینجا بمون بعد ما بیا
ماری: باشه
راشا و رایان رفتن وقتش بود درهای بزرگ باز شدن
آروم راه رفتم همه جا پر از آدم بود همه من رو نگاه می کردن
نمی دونستم باید چیکار کنم
همون پیرمرد رو دیدم به طرفش رفتم
آروم نوشیدنی برداشتم و به طرف پیر مرد گرفتم
پیرمرد نوشیدنیش رو به نوشیدنیم زد
با اینکه هیچ وقت نخوردم دهانم رو به نوشیدنیم نزدیک کردم ولی ازش نخوردم
مرد: می تونم بدونم خانم زیبا کین؟
قبلاً راشا و رایان بهم توضیح داده بودن باید چی بگم
ماری: من شیلا هستم
مرد: اوه من هم صالحی هستم که تو می تونی پاتی صدام کنی
هن! پاتی می خواستم اونجا قش کنم از خنده ولی جلوی خودم و گرفتم
صالحی یا همون پاتی هی بهم نوشیدنی میداد ولی من زود یه جایی میریحتم راشا گفته بود اگه بهت نوشیدنی داد اصلا نخور اون فقط می خواد مستت کنه
خودمو به مستی زده بودم صالحی منو به یه اتاق هدایت کرد روی تخت انداختم که موبایلش زنگ زد
بعد تموم شدنش گفت : عزیزم من باید برم منتظرم باش
می خواست بره ولی باید جلوش رو می گرفتم راشا گفته بود که نباید هیچ جایی بره زود رفتم ازلباسش گرفتم
ماری: عزیزم نباید وقتو هدر بدیم نمی خوای یه مشروب بزنبم؟؟
ترسیده بودم ولی باید این حرف هارو می گفتم
صالحی« حرف خوبیه
از بیرون مشروب سفارش داد نزدیکم شد
ترسیدم و عقب عقب رفتم به دیوار چسبیدم که در و زدن
نفسمو بیرون دادم
نمی تونستم دیگه ننوشم چون نگام می کرد مجبور شدم همشو بخورم
صدایی از گوشم اومد فهمیدم که باید فرار کنم
داشت بهم نزدیک می شد هولش دادم و به در نزدیک شدم از دستم گرفت
نمی تونستم کاری انجام بدم مست بودم
پامو بلند کردم و از جای حساسش زدم
همونجا از درد زیاد بیهوش شد
در و باز کردم و فرار کردم به پله ها رسیدم
همه منو نگاه می کردن
چشمام تاری رفت و پام پیچ خورد
و افتادم روی کسی روی لب هایم حس سردی و گرمی حس کردم
چشمام رو باز کردم
روی راشا افتاده بودم
صدای آژیر پلیس اومد و پلیس ها داخل شدن چشم هام رو بستم
راشا منو بغل گرفت
صالحی : دختره ی ورپرده می کشمت
راشا: اگه می تونی بیا
صالحی : تو دیگه کی هستی؟
راشا: فکر کنم فکرت انجام نشد همه ی دخترانی که بهشون تجاوز کردی و مثل برده باهاشون رفتار کردی و زندانیشون کردی همه رو آزاد کردیم و حالا تو هم دستگیر میشی
آها راستی من شوهر ایشون هستم
از اونجا بیرون رفت با اینکه چشمام بسته بود ولی همه ی صدا هارو میشنیدم و این حرفش قلبم رو به تپش انداخته بود
۶.۸k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.