قسمتی از رمان کافه ی دلتنگی:
روی زمین بیمارستان ولو شده بود؛
دلش میخواست کبدش را دربیارد و تکه تکه اش کند،او خودش را یک قاتل میدانستی
او احساس میکرد مقصر تمام اتفاقات طنین او است
اگر اونبود
کبد طنین در بدن او نبود
اگر او نبود طنین هرگز کار ت اهدا نمیگرفت
اگر اونبود طنین هرگز تصادف نمیکرد...
دستان مشت شده اش را برسینه ی بیتاب تنش میکوبید
او دیگر قرار نبود بخندد،اودیگر نمیتوانست مثل قبل خوشبگذراند
او عذاب وجدان داشت
اگر او به آن کافه نمیرفت
اگر قهوه تلخ طنین را شیرین نیمکرد
اگر اورا وادار به حرف زدن نیمکرد
الان زندگی اش خیلی بهتر بود
اواشتباهی کرده بود که تاوانش یک عمر تنهایی بود..»
دلش میخواست کبدش را دربیارد و تکه تکه اش کند،او خودش را یک قاتل میدانستی
او احساس میکرد مقصر تمام اتفاقات طنین او است
اگر اونبود
کبد طنین در بدن او نبود
اگر او نبود طنین هرگز کار ت اهدا نمیگرفت
اگر اونبود طنین هرگز تصادف نمیکرد...
دستان مشت شده اش را برسینه ی بیتاب تنش میکوبید
او دیگر قرار نبود بخندد،اودیگر نمیتوانست مثل قبل خوشبگذراند
او عذاب وجدان داشت
اگر او به آن کافه نمیرفت
اگر قهوه تلخ طنین را شیرین نیمکرد
اگر اورا وادار به حرف زدن نیمکرد
الان زندگی اش خیلی بهتر بود
اواشتباهی کرده بود که تاوانش یک عمر تنهایی بود..»
۳.۳k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.