دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_34

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_تو چطور زنده موندی تو این عمارت خدا می‌دونه.
تک خنده‌ای کرد.
_به سختی!
نگاهی بهش انداختم و سوالی گفتم:
_از چند سالگی اینجا کار می‌کنی نیکا؟
لیوان رو دستم گرفت و داخل سینک ظرفشویی انداخت.
نزدیک میز شد و روی صندلی روبروم نشست، دستش رو زد زیر چونه اش و با حوصله گفت:
_والا من از وقتی پانزده سالم بود اینجا هستم، یعنی تقریباً پنج ساله.
با سادگی گفتم:
_توهم بابات بزور آوردت اینجا برای منافع خودش؟
عمیق نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه لبخند غمگینی رو لبش نشست، با غم گفت:
_نه مادرم بیماری قلبی داشت یروز که داشتن می‌رفتن شهر برای مداوا، تصادف کردن مامانم فوت کرد.
ناراحت نگاهش کردم، از ته دل افسوس صداشو درک می‌کردم.
_متاسفم.
خیره به میز قطره اشکی از پلکش چکید.
_بابام هم وقتی بعد از دو روز بهوش اومد و خبر مرگ مادرم رو شنید سکته کرد و کاملا یتیم شدم.
با بغض ادامه داد:
_اون روزها بدترین روزهای زندگیم دیانا، نمی‌تونی بفهمی وقتی باهم تنها کسایی که داری رو از دست بدی چقدر سخته، از اونروز به بعد به کمک خانوم بزرگ اینجا مشغول به کار شدم.
نفس عمیقی کشید و باز گفت:
_افراد این عمارت خیلی به من کمک کردن، حتی همین ارباب‌ها میتونستن مثل تمام ارباب‌های دیگه تا یه رعیت تنها و بی‌پناه به چشمشون میخوره تیکه پاره اش کنن و آب از آب تکون نخوره، ولی اونا حتی یکبار هم بطور کامل به من نگاه نکردن.
با شنیدن جمله آخرش لبخندی رو لبم نشست، هنوز انسانیت نمرده!
دستش رو از روی میز نوازش کردم و گفتم:
_بسه نیکا، ببخشید که با کنکاش کردن گذشته ناراحتت کردم.
اشک‌هاش رو پاک کرد و لبخندی زد.
_نه بابا، خودمم احتیاج داشتم با یکی درد و دل کنم، خیلی وقت بود این حرف‌ها تو دلم مونده بود!
اومد چیزی بگه که صدای معصومه مسن ترین خدمتکار عمارت اومد:
_دیانا جان دخترم، ارباب میگن براشون غذا رو ببری اتاقش.
لبخندی به روش زدم، زن مهربونی بود و کاری به هیچکس نداشت؛
از جام بلند شدم و گفتم:
_چشم.
سینی رو از روی میز برداشتم و مشغول چیدن ظرف‌های غذا تو سینی شدم!
تمام سعی‌ام رو می‌کردم که چیزی رو جا نندازم، هنوزم یاد داد ارباب می‌افتم تن و بدنم میلرزه.
با دقت نگاهی به خوراکی های تو سینی انداختم، به نظرم دیگه چیزی نمونده بود!
بسم الله‌ ای زیر لب گفتم و سینی رو برداشتم.
با سینی سنگینی که دستم بود به سختی از پله‌ها رفتم بالا، یکم درک نداشت بیشعور.
دیدگاه ها (۰)

دلبر کوچولو#PART_35 به بالا پله‌ها که رسیدم خسته نفسی تازه ک...

دلبر کوچولو• #پارت_36 •اکبر با تردید نگاهی به ما انداخت، انگ...

دلبر کوچولو#PART_33نفس عمیقی کشیدم و وقتی حس کردم حالم بهتر ...

دلبر کوچولو#PART_32_نمی‌دونم نیکی، من از کجا بدونم چرا اون م...

فیک عشق وحشی قسمت چهاردهم

فیک عشق وحشی قسمت چهارم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط