Oneshot and Senario/وانشات و سناریو
انیمه:توکیو ریونجرز/Tokeyo Revangers
موضوع:یاندرهای از ران هایتانی/A Yandre From Ron Haitani
♤♤♤♤♤♤♤
توی اتاق،گوشهای از اتاق توی خودم بودم و سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم.گریه نکرده بودم،سعی نکرده بودم فرار کنم و چیزی نخورده بودم.درست مثل یه پرندهی اسیر که توی قفسه؛واقعا دردناکه.خونه اون قدر ساکت بود که صدای بسته شدن در از طبقهی پایین خیلی رسا به گوش میرسید.صدای قدمهای اون توی خونه میپیچید.صدای قدمهاش دقیقا جلوی در اتاقی که من توش اسیر بودم قطع شد؛در رو آروم باز کرد.سرم رو بلند کردم،طوری که فقط چشمام معلوم باشه.اول به تخت نگاه کرد ولی وقتی دید اونجا نیستم یکم هول کرد و با دقت بیشتری اتاق رو گشت.بلاخره چشمهامون به هم قفل شدن.لبخندی زد و به سمتم اومد.
:پس اینجایی!
اومد کنارم و نشست؛درست مثل من زانوهاش رو داخل بدنش جمع کرد ولی سرش رو روی زانوهاش نگذاشت.یکی از دستهاشو گذاشت روی شونهام.
:نمیخوای خوشآمد گویی بگی؟
با صدای کمی که انگار از ته چاه میومد جوابش رو دادم.
:خوش اومدی،ران.
:حالا خوب شد!
ران هایتانی...کسی که من رو بهخاطر عشق مریضگونهاش اسیر کرده بود.فقط چون میخواستم ازش جدا بشم این کارو باهام کرد؛هیچوقت همچین آدمهایی رو درک نکردم.خیلی دلم میخواست ازش بپرسم که چرا همچین کاری باهام میکنه؛ولی هیچوقت جرات این کار رو نداشتم.اما ایندفعه فرق داشت.دلم میخواست ازش بپرسم و بدونم که چرا.وقتی خواست بپرسم،پرید وسط حرفم.
:چرا همیشه ناراحتی؟
واقعا نمیدونه یا داره نقش بازی میکنه؟
:چون اینجا اسیرم و اجازه ندارم از اینجا جم بخورم.
:ولی تو اینجا اسیر نیستی.
نگاه سردی بهش انداختم؛لبخند احمقانهای روی چهرهاش بود.
:چرا منو اینجا نگهمیداری؟
سوالی بود که از دهنم در رفته بود.اون اینجا کارایی نمیکرد که منو اذیت کنه؛ولی وقتی عصبانیش میکردم سرم داد میزد ویا فقط منو تو این اتاق حبس میکرد.بهش نگاه کردم و منتظر جواب بودم؛لبخند احمقانهای که داشت از صورتش محو شد و چشماش به زمین سرد که روش نشسته بودیم خیره شدن.چشمای بنفش سلطنتی که با موهاش و کت و شلوارش یکی بود.
:میدونی،وقتی تاحالا بهت عشق نورزیدن نمیتونی درک درستی از عشق و عشق ورزیدن به کسی یا چیزی داشته باشی.وقتی عاشق شدم درک درستی ازش نداشتم؛ولی وقتی گقتی میخوای از پیشم بری،باعث شد کاملا یادم بره که منطق چیه.من بلد نیستم که عشق بورزم و این تنها راه من برای عشق ورزیدنه.متاسفم.
راستش دلم با حرفهاش درد گرفت.راستم میگفت!آدمیزاد یاد میگره و یاد میده.ولی تا وقتی چیزی یادنگیره،نمیتونه یاد بده.تو همین فکرها بودم که چونهام رو گرفت و سرم رو بلند کرد و بوسید.عجیب بود.چون منم همراهیاش کردم...
♤♤♤♤♤♤♤
موضوع:یاندرهای از ران هایتانی/A Yandre From Ron Haitani
♤♤♤♤♤♤♤
توی اتاق،گوشهای از اتاق توی خودم بودم و سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم.گریه نکرده بودم،سعی نکرده بودم فرار کنم و چیزی نخورده بودم.درست مثل یه پرندهی اسیر که توی قفسه؛واقعا دردناکه.خونه اون قدر ساکت بود که صدای بسته شدن در از طبقهی پایین خیلی رسا به گوش میرسید.صدای قدمهای اون توی خونه میپیچید.صدای قدمهاش دقیقا جلوی در اتاقی که من توش اسیر بودم قطع شد؛در رو آروم باز کرد.سرم رو بلند کردم،طوری که فقط چشمام معلوم باشه.اول به تخت نگاه کرد ولی وقتی دید اونجا نیستم یکم هول کرد و با دقت بیشتری اتاق رو گشت.بلاخره چشمهامون به هم قفل شدن.لبخندی زد و به سمتم اومد.
:پس اینجایی!
اومد کنارم و نشست؛درست مثل من زانوهاش رو داخل بدنش جمع کرد ولی سرش رو روی زانوهاش نگذاشت.یکی از دستهاشو گذاشت روی شونهام.
:نمیخوای خوشآمد گویی بگی؟
با صدای کمی که انگار از ته چاه میومد جوابش رو دادم.
:خوش اومدی،ران.
:حالا خوب شد!
ران هایتانی...کسی که من رو بهخاطر عشق مریضگونهاش اسیر کرده بود.فقط چون میخواستم ازش جدا بشم این کارو باهام کرد؛هیچوقت همچین آدمهایی رو درک نکردم.خیلی دلم میخواست ازش بپرسم که چرا همچین کاری باهام میکنه؛ولی هیچوقت جرات این کار رو نداشتم.اما ایندفعه فرق داشت.دلم میخواست ازش بپرسم و بدونم که چرا.وقتی خواست بپرسم،پرید وسط حرفم.
:چرا همیشه ناراحتی؟
واقعا نمیدونه یا داره نقش بازی میکنه؟
:چون اینجا اسیرم و اجازه ندارم از اینجا جم بخورم.
:ولی تو اینجا اسیر نیستی.
نگاه سردی بهش انداختم؛لبخند احمقانهای روی چهرهاش بود.
:چرا منو اینجا نگهمیداری؟
سوالی بود که از دهنم در رفته بود.اون اینجا کارایی نمیکرد که منو اذیت کنه؛ولی وقتی عصبانیش میکردم سرم داد میزد ویا فقط منو تو این اتاق حبس میکرد.بهش نگاه کردم و منتظر جواب بودم؛لبخند احمقانهای که داشت از صورتش محو شد و چشماش به زمین سرد که روش نشسته بودیم خیره شدن.چشمای بنفش سلطنتی که با موهاش و کت و شلوارش یکی بود.
:میدونی،وقتی تاحالا بهت عشق نورزیدن نمیتونی درک درستی از عشق و عشق ورزیدن به کسی یا چیزی داشته باشی.وقتی عاشق شدم درک درستی ازش نداشتم؛ولی وقتی گقتی میخوای از پیشم بری،باعث شد کاملا یادم بره که منطق چیه.من بلد نیستم که عشق بورزم و این تنها راه من برای عشق ورزیدنه.متاسفم.
راستش دلم با حرفهاش درد گرفت.راستم میگفت!آدمیزاد یاد میگره و یاد میده.ولی تا وقتی چیزی یادنگیره،نمیتونه یاد بده.تو همین فکرها بودم که چونهام رو گرفت و سرم رو بلند کرد و بوسید.عجیب بود.چون منم همراهیاش کردم...
♤♤♤♤♤♤♤
۱۲.۱k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.