part ¹⁴🐻💕فصل دوم
اما انگار سرنوشت من زنگ آرامش به خودش ندیده! توی پارک روی صندلی نشسته بودم و از گرمای نسکافه ام لذت میبردم که یهو پسر سیاه پوشی با موهایی به سفیدی برف کنارم نشست! چهره اش خالی از احساس بود و چشمای سرد آبیش بی روح ... سر تا پام رو برانداز کرد و نیشخند کثیفی زد! بعد فلش سیاهی رو روی پام انداخت و گفت
پسر « بگیرش... چیزی که این تو هست بدردت میخوره
کاترین « تو کی هستی؟ این چه کوفتیه؟؟؟
پسر « نترس مامور کوچولو... اگه میخواستیم گوشیت رو شنود کنیم اینقدر به خودمون زحمت نمیدادیم... به بد کسی دل دادی... فعلا
کاترین « پسر کلاهش رو صاف کرد و بعد رفت ... فلش رو برداشتم و نگاهش کردم! بعد برنامه ضد ویروس گوشیم رو فعال کردم و فلش رو بهش وصل کردم.. بدجور کنجکاو شده بودم! یعنی چی توی این فلش بود؟ منظورش از به بد کسی دل دادی چی بود؟ با باز شدن فلش فیلمی روی صفحه به نمایش گذاشته شد و بعد از اون پیغام زیر ویدیو نظرم رو جلب کرد! رمزی بود و مخوف! بعد از یه رمز گشایی طولانی فهمیدم نوشته تو یه بازنده بدبختی! اگه به فکر انتقامی میتونی به ما بپیوندی... عصبی شدم و کلیپ رو باز کردم... اون لحظه حتی به چشمای خودمم هم اطمینان نداشتم... کیم در حال بوسیدن یورا! چشمام تار شد و اولین قطره اشک روی صفحه گوشیم ریخت! چطور تونستی؟ چطور دلت اومد؟ منم یه آدمم... منم احساس دارم... یعنی احساسات آدما اینقدر برات بی ارزشن کیم؟ گوشیم رو روی جیب اور کتم گذاشتم و راهی بار نزدیک خونه شدم... شش تا بطری ویسکی گرفتم و توی راه چهار تاش رو سر کشیدم... مردم با ترحم و انزجار بهم نگاه میکردن و دم گوش هم پچ پچ میکردن... یعنی اینقدر ضعیف و ناتوانم؟ به زور کلید انداختم و وارد خونه شدم! دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم و هر چی دم دستم بود بشکونم... همین کارم کردم! ساعت گوشه اتاق شکسته بود! حتی به قلب عکس روی دیوار هم رحم نکرده بودم! دور و ورم پر از شیشه خورده بود و دستام پر از زخم های کوچیک و بزرگ که خونریزی داشت.... بطری ششم ویسکی رو برداشتم و با مستی سر کشیدم... سرم بدجور درد میکرد و لباسم پر از ویسکی شده بود... توی حال خودم بودم که در با صدای وحشتناکی باز شد و بعدش چهره عصبی کوک نمایان شد.... با دیدن من رگ گردنش که از عصبانیت متورم شده بود خوابید و با ترس اومد سمتم... اون لحظه صورت و دست خونینم برام مهم نبود... نگران بودم بچه ها پاشون رو روی شیشه ها نزارن برای همین جیغ کشیدم و گفتم « نیاین جلوووو... هق شیشه توی اتاقه... نمیخوام چیزیتون بشه
_ اما کوک بی توجه به جیغ و داد های کاترین بهش نزدیک شد و بطری ویسکی رو از دستش گرفت... برای اینکه کاترین کاری نکنه دستای کوچولوشو رو اسیر دستای قدرتمندش کرد و به لارا گفت
کوک « یه جارو بیارین شیشه ها رو جمع کنید... لطفا
پسر « بگیرش... چیزی که این تو هست بدردت میخوره
کاترین « تو کی هستی؟ این چه کوفتیه؟؟؟
پسر « نترس مامور کوچولو... اگه میخواستیم گوشیت رو شنود کنیم اینقدر به خودمون زحمت نمیدادیم... به بد کسی دل دادی... فعلا
کاترین « پسر کلاهش رو صاف کرد و بعد رفت ... فلش رو برداشتم و نگاهش کردم! بعد برنامه ضد ویروس گوشیم رو فعال کردم و فلش رو بهش وصل کردم.. بدجور کنجکاو شده بودم! یعنی چی توی این فلش بود؟ منظورش از به بد کسی دل دادی چی بود؟ با باز شدن فلش فیلمی روی صفحه به نمایش گذاشته شد و بعد از اون پیغام زیر ویدیو نظرم رو جلب کرد! رمزی بود و مخوف! بعد از یه رمز گشایی طولانی فهمیدم نوشته تو یه بازنده بدبختی! اگه به فکر انتقامی میتونی به ما بپیوندی... عصبی شدم و کلیپ رو باز کردم... اون لحظه حتی به چشمای خودمم هم اطمینان نداشتم... کیم در حال بوسیدن یورا! چشمام تار شد و اولین قطره اشک روی صفحه گوشیم ریخت! چطور تونستی؟ چطور دلت اومد؟ منم یه آدمم... منم احساس دارم... یعنی احساسات آدما اینقدر برات بی ارزشن کیم؟ گوشیم رو روی جیب اور کتم گذاشتم و راهی بار نزدیک خونه شدم... شش تا بطری ویسکی گرفتم و توی راه چهار تاش رو سر کشیدم... مردم با ترحم و انزجار بهم نگاه میکردن و دم گوش هم پچ پچ میکردن... یعنی اینقدر ضعیف و ناتوانم؟ به زور کلید انداختم و وارد خونه شدم! دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم و هر چی دم دستم بود بشکونم... همین کارم کردم! ساعت گوشه اتاق شکسته بود! حتی به قلب عکس روی دیوار هم رحم نکرده بودم! دور و ورم پر از شیشه خورده بود و دستام پر از زخم های کوچیک و بزرگ که خونریزی داشت.... بطری ششم ویسکی رو برداشتم و با مستی سر کشیدم... سرم بدجور درد میکرد و لباسم پر از ویسکی شده بود... توی حال خودم بودم که در با صدای وحشتناکی باز شد و بعدش چهره عصبی کوک نمایان شد.... با دیدن من رگ گردنش که از عصبانیت متورم شده بود خوابید و با ترس اومد سمتم... اون لحظه صورت و دست خونینم برام مهم نبود... نگران بودم بچه ها پاشون رو روی شیشه ها نزارن برای همین جیغ کشیدم و گفتم « نیاین جلوووو... هق شیشه توی اتاقه... نمیخوام چیزیتون بشه
_ اما کوک بی توجه به جیغ و داد های کاترین بهش نزدیک شد و بطری ویسکی رو از دستش گرفت... برای اینکه کاترین کاری نکنه دستای کوچولوشو رو اسیر دستای قدرتمندش کرد و به لارا گفت
کوک « یه جارو بیارین شیشه ها رو جمع کنید... لطفا
۱۱۴.۸k
۰۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.