پارت ۵
پارت ۵
بعد چند دقیقه رسیدیم خونه پیش بابا و چون کلید داشتیم دیگه زنگ نزدیم
مهراد در و باز کرد و رفتیم داخل.
نیکا:بابایی کجایی
امیر:جانم بابا ، تو اتاقم
مهراد و نیکا:سلام
امیر:سلام عشقای منن
چخبرا؟
مهراد:شکر سلامتی
امیر:نیکا خانم شما چخبر؟
نیکا:ماهم خوبیم دیگه
بابا راستی چرا چمدون بستی
امیر:بابا یه پروژه کاری دارم باید یه دو هفته ای برم دبی
نیکا:اها حالا کِی میری؟
امیر:فردا
مهراد:بابا شام چی خوردی؟
امیر:هنوز هیچی بابا
و بعد بابا برامون غدا سفارش داد
چند دقیقه بعد غدا هامون رسید و خوردیم و نشتیم حرف زدیم و اینا
بعد با بابا خداحافظی کردیم و رفتیم
مهراد اول رفت منو رسوند خونه پیش بچه ها بعد خودش رفت
ساعت ۱۲ شب بود و اینا همه رفته بودن تو اتاقشون من که خوابم نمیومد رفتم داخل سالن ورزشی که اخر حیاط بود یکم بازی کردم و اینا
حدودا ساعت ۳ صبح بود که دیگه خسته شدم و رفتم تو خونه و یه دوش گرفتم و سعی کردم بخوابم ولی بازم نشد
رفتم یه شات قهوه خوردم چون آرامش خاصی بهم میداد کلی با خودم کلنجار رفتم و اینا تا اینکه یهو صدای یه نفر اومد
صدف:چرا نخوابیدی؟
نیکا:نمیدونم بابا اصلا خوابم نگرفت
صدف:بابا بگیر بخواب ساعت ۴ صبح شد
تا صدف گفت ساعت ۴ یاد یچیزی افتادم
عرفان صبحا ساعت ۴ میره پیاده روی پس زنگ زدم بهش
(مکالمه تلفنی عرفان و نیکا)
عرفان:به به نیکا خانم چی شده این وقت صبح زنگ زدی
نیکا:هیچی بابا خوابم نمیبرد بعد یهو یادم افتاد تو صبحا میری پیاده روی
گفتم منم باهات بیام
عرفان:ببین اوکیه فقط من یکی از دوستام هم همراهمه
نیکا:مشکلی نیس
عرفان:باش
پس بیاین سمت خونه ما فعلا
نیکا:اوکی فعلا
نیکا:صدف میای بریم
صدف:نمیدونم
نیکا:بیا دیگه
صدف:اوکی
رفتیم و حاضر شدیم
از خونه ما تا خونه عرفان اینارو اسنپ گرفتیم و بعد ۵ دقیقه رسیدیم پیش اونا
عرفان و سالار:سلام
صدف و نیکا:سلام
راه افتادیم
ساعت ۶ صبح بود و ما هنوز داشتیم پیاده روی میکردیم
نیکا:میگم ما که دیگه داریم الکی میچرخیم پس حالا که بیداریم بریم یه صبحونه هم بخوریم
عرفان:بریم
رفتیم یه صبحونه خوردیم و میخواستیم بریم
صدف:من دیگههه پیاده نمیام ها نیکا اسنپ بگیر
نیکا:بابا راهی نیس که خیر سرت ورزشکاری
صدف:چه ربطی داره من دیگه نمیتونم
نیکا:اووی بابا
عرفان و سالار:خداحافظ
نیکا و صدف:خداحافظ
پسرا رفتن و ماهم یع اسنپ گرفتیم و رفتیم خونه حدودا ساعت ۷ نیم بود
رفتم تو اتاقم
من تازه خوابم گرفته بود و بیهوش شدم
از خستگی
ادامه رمان هم از پیج دوستم بخونید ❤❤
yasnadaemi01
بعد چند دقیقه رسیدیم خونه پیش بابا و چون کلید داشتیم دیگه زنگ نزدیم
مهراد در و باز کرد و رفتیم داخل.
نیکا:بابایی کجایی
امیر:جانم بابا ، تو اتاقم
مهراد و نیکا:سلام
امیر:سلام عشقای منن
چخبرا؟
مهراد:شکر سلامتی
امیر:نیکا خانم شما چخبر؟
نیکا:ماهم خوبیم دیگه
بابا راستی چرا چمدون بستی
امیر:بابا یه پروژه کاری دارم باید یه دو هفته ای برم دبی
نیکا:اها حالا کِی میری؟
امیر:فردا
مهراد:بابا شام چی خوردی؟
امیر:هنوز هیچی بابا
و بعد بابا برامون غدا سفارش داد
چند دقیقه بعد غدا هامون رسید و خوردیم و نشتیم حرف زدیم و اینا
بعد با بابا خداحافظی کردیم و رفتیم
مهراد اول رفت منو رسوند خونه پیش بچه ها بعد خودش رفت
ساعت ۱۲ شب بود و اینا همه رفته بودن تو اتاقشون من که خوابم نمیومد رفتم داخل سالن ورزشی که اخر حیاط بود یکم بازی کردم و اینا
حدودا ساعت ۳ صبح بود که دیگه خسته شدم و رفتم تو خونه و یه دوش گرفتم و سعی کردم بخوابم ولی بازم نشد
رفتم یه شات قهوه خوردم چون آرامش خاصی بهم میداد کلی با خودم کلنجار رفتم و اینا تا اینکه یهو صدای یه نفر اومد
صدف:چرا نخوابیدی؟
نیکا:نمیدونم بابا اصلا خوابم نگرفت
صدف:بابا بگیر بخواب ساعت ۴ صبح شد
تا صدف گفت ساعت ۴ یاد یچیزی افتادم
عرفان صبحا ساعت ۴ میره پیاده روی پس زنگ زدم بهش
(مکالمه تلفنی عرفان و نیکا)
عرفان:به به نیکا خانم چی شده این وقت صبح زنگ زدی
نیکا:هیچی بابا خوابم نمیبرد بعد یهو یادم افتاد تو صبحا میری پیاده روی
گفتم منم باهات بیام
عرفان:ببین اوکیه فقط من یکی از دوستام هم همراهمه
نیکا:مشکلی نیس
عرفان:باش
پس بیاین سمت خونه ما فعلا
نیکا:اوکی فعلا
نیکا:صدف میای بریم
صدف:نمیدونم
نیکا:بیا دیگه
صدف:اوکی
رفتیم و حاضر شدیم
از خونه ما تا خونه عرفان اینارو اسنپ گرفتیم و بعد ۵ دقیقه رسیدیم پیش اونا
عرفان و سالار:سلام
صدف و نیکا:سلام
راه افتادیم
ساعت ۶ صبح بود و ما هنوز داشتیم پیاده روی میکردیم
نیکا:میگم ما که دیگه داریم الکی میچرخیم پس حالا که بیداریم بریم یه صبحونه هم بخوریم
عرفان:بریم
رفتیم یه صبحونه خوردیم و میخواستیم بریم
صدف:من دیگههه پیاده نمیام ها نیکا اسنپ بگیر
نیکا:بابا راهی نیس که خیر سرت ورزشکاری
صدف:چه ربطی داره من دیگه نمیتونم
نیکا:اووی بابا
عرفان و سالار:خداحافظ
نیکا و صدف:خداحافظ
پسرا رفتن و ماهم یع اسنپ گرفتیم و رفتیم خونه حدودا ساعت ۷ نیم بود
رفتم تو اتاقم
من تازه خوابم گرفته بود و بیهوش شدم
از خستگی
ادامه رمان هم از پیج دوستم بخونید ❤❤
yasnadaemi01
۲.۰k
۱۸ تیر ۱۴۰۳