مونالیزا پارت ۳۱

تهیونگ که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت سرش را پایین انداخت و خندید
+نمیشه ... نمیشه منو دوبار اعدام کنید ولی بزارید اون بره ؟غلط کردم عاشقش شدم
خواهش میکنم
نامجون با تاسف و ناراحتی به او نگاه می‌کرد
$متاسفم اما این قانونه کشوره
$سرباز بیا برشون به سلول هاشون
سرباز ها داخل آمدند و جونگکوک را بردند
و جونگکوک کاری نمی‌توانست انجام دهد جز زار زدن
+صبر کن سرکار بهشون بگو منو بزارن زمین من باهات حرف دارم
نامجون با سر اشاره داد که او را ول کنند
+سرکار؟ تاحالا عاشق شدی؟هوم؟شدیییی؟میدونی چه حسی داره؟
نامجون خشکش زد زیرا به یاد عشقش افتاد ،جین او هم مثل خودش بود ولی با سرنوشتی تلخ تر
+میدونی من ،من بیچاره که از دار دنیا هیچییی ندارم موقعی که فهمیدم عاشقش شدم و نمیتونم بهش برسم چه حسی داشتمممم؟میفهمی که انقدر عاشقش شدم که حتی نفهمیدم چرا اسمشو نپرسیدم
میدونی وقتیداشتم نقاشی صورت قشنگشو میکشیدم انقدر محوش شده بودم که یادم رفت منظره ای برا پشتش بکشم؟میفهمیییی؟
اون دنیای من شده بودددد.
حالا..... حالا هم میدونم ...میدونم که نمیشه کاری کرد ولی فقط یهوچیز ازت میخوام
جونگکوک ....جونگکوک اعتقاد داشت اگه دو نفر عشق حقیقی هم باشن کنار هم میمیرن
میشه ...... منو اونو کنار هم بکشینننن؟ای، آخرین درخواستمهههههههه

....
لایک؟