فراموشی* پارت27
از زبان جویا*
سعی کردم ارامشمو حفظ کنم: نـ.. نه چیزی نیست.
شونه ای بالا انداخت و گفت: ناهار اماده ـس. لطفا بیایید پایین.
اومدم جوابشو بدم که دایما از رو تخت بلند شدو گفت: باشه خیلی ممنون که خبر دادی.
و با پنی از اتاق بیرون رفت.
یادم باشه از پنی تشکر کنم که نجاتم داد. نمیتونم نظری بدم که ازش خوشم میاد یا نه.
میلی به غذا نداشتم بخاطر همین پایین نرفتم و روی تخت دراز کشیدم.
بعداز چند دقیقه دوباره در زدن و گفتن: چویا سان لطفا بیایید پایین!
با بی حوصله ـگی گفتم: میل ندارم.
پنی: ولی چوـ..
دیگه صدایی ازش نشنیدم. از رو تخت بلند شدم و سمت در رفتم و خواستم بازش کنم ولی...
*******************************************
از زبان دازای*
داشتم برای ناهار پایین میرفتم که پنی رو دیدم.
سعی داشت چویا رو بیاره پایین.
رفتم سمتش.
پنی: ولی چو...
_لازم نیست.
به سمتم برگشت و گفت: ولی دازای سان خیلی وقته چیزی نخوردن.
با همون حالت قبلی گفتم: مهم نیست. ولش کن بزارکمی گشنگی بکشه بعد میفهمه باید غذا بخوره. سعی کردم نظرشو عوض کنم ولی هنوز مثل قبلنا لجبازه. دیگه برام ارزشی نداره.. برام مهم نیست. اون الان گیج و سرگردونه و نمیشه کاریش کرد.
پنی سرشو پایین انداخته بود انگار حرفام زیادی روش تاثیر گذاشته.
یهو صدای یه چیزی از اتاق چویا اومد.
سریع درو باز کردم و...
با تعجب و نگرانی گفتم: چـ.. چویا!
با دستاش دهنشو گرفته بود و انگار ترسیده بود. گلدونی ـم گه روی میز بود روی زمین افتاده بود و شکسته بود.
سریع سمتش رفتم که عقب کشید؛ برام عجیب بود که چرا اینحوری رفتارمیکنه.
سعی کردم لرزشی که به جونم افتاده بود رو نادیده بگیرم.
با لرز گفتم: چـ.. چی شده؟
چشماش پر از اشک شد. دستشو از روی دهنش برداشت و پاهاش سست شد و رو زمین افتاد. سریع سمتش رفتم و خم شدم و با دستام از شونه هاش گرفتم و گفتم:
چویا..چی.. شده؟
با صدای گرفته ای گفت: میـ.. میدونـ.. ستم... که.. هـ.. همه ی این.. کارات الکیه.. از همون اولم میدو.. نستم که الکی داری ادایـ..
ادامه ی حرفش روجای گریه داد. بغض ـش نذاشت ادامه ی حرفشو بزنه. بغلش کردم و گفتم: چویا باور کن همه ی اینا از قصد نیست..
ادامه دارد...
سعی کردم ارامشمو حفظ کنم: نـ.. نه چیزی نیست.
شونه ای بالا انداخت و گفت: ناهار اماده ـس. لطفا بیایید پایین.
اومدم جوابشو بدم که دایما از رو تخت بلند شدو گفت: باشه خیلی ممنون که خبر دادی.
و با پنی از اتاق بیرون رفت.
یادم باشه از پنی تشکر کنم که نجاتم داد. نمیتونم نظری بدم که ازش خوشم میاد یا نه.
میلی به غذا نداشتم بخاطر همین پایین نرفتم و روی تخت دراز کشیدم.
بعداز چند دقیقه دوباره در زدن و گفتن: چویا سان لطفا بیایید پایین!
با بی حوصله ـگی گفتم: میل ندارم.
پنی: ولی چوـ..
دیگه صدایی ازش نشنیدم. از رو تخت بلند شدم و سمت در رفتم و خواستم بازش کنم ولی...
*******************************************
از زبان دازای*
داشتم برای ناهار پایین میرفتم که پنی رو دیدم.
سعی داشت چویا رو بیاره پایین.
رفتم سمتش.
پنی: ولی چو...
_لازم نیست.
به سمتم برگشت و گفت: ولی دازای سان خیلی وقته چیزی نخوردن.
با همون حالت قبلی گفتم: مهم نیست. ولش کن بزارکمی گشنگی بکشه بعد میفهمه باید غذا بخوره. سعی کردم نظرشو عوض کنم ولی هنوز مثل قبلنا لجبازه. دیگه برام ارزشی نداره.. برام مهم نیست. اون الان گیج و سرگردونه و نمیشه کاریش کرد.
پنی سرشو پایین انداخته بود انگار حرفام زیادی روش تاثیر گذاشته.
یهو صدای یه چیزی از اتاق چویا اومد.
سریع درو باز کردم و...
با تعجب و نگرانی گفتم: چـ.. چویا!
با دستاش دهنشو گرفته بود و انگار ترسیده بود. گلدونی ـم گه روی میز بود روی زمین افتاده بود و شکسته بود.
سریع سمتش رفتم که عقب کشید؛ برام عجیب بود که چرا اینحوری رفتارمیکنه.
سعی کردم لرزشی که به جونم افتاده بود رو نادیده بگیرم.
با لرز گفتم: چـ.. چی شده؟
چشماش پر از اشک شد. دستشو از روی دهنش برداشت و پاهاش سست شد و رو زمین افتاد. سریع سمتش رفتم و خم شدم و با دستام از شونه هاش گرفتم و گفتم:
چویا..چی.. شده؟
با صدای گرفته ای گفت: میـ.. میدونـ.. ستم... که.. هـ.. همه ی این.. کارات الکیه.. از همون اولم میدو.. نستم که الکی داری ادایـ..
ادامه ی حرفش روجای گریه داد. بغض ـش نذاشت ادامه ی حرفشو بزنه. بغلش کردم و گفتم: چویا باور کن همه ی اینا از قصد نیست..
ادامه دارد...
۴.۸k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.