فیک پرنسس مافیا Part 29
فیک پرنسس مافیا Part 29
(پایان فلش بک)
ترسیده بودم گفت بعدا انجام میده اما نمیدونم کی امیدوارم الان نباشه چون الان داره بارون و رعد برق میزنه و میاد منم خاطره خوشی ازشون ندارم
_:ا.ت یادته بچه بودیم بهت گفتم یبار تو انباری زندانیت میکنم
+:..........
_:یادته(یکمی داد)
+:ا.ا.ار..اره
_:الان وقتش رسیده
نه نه نه اونجا نمیشه
+:خشکم زده بود اصلا حواسم به تهیونگی که داره منو میبره سمت انباری نبود تا وقتی که فهمیدم در قفل شد
زانوهام سست شد افتادم رو زمین که گرمی خون رو روی پاهام حس کردم یه نگا بهش کردم چون تاریک بود چیزی نمیدیدم زدم زیر گریه داشت رعدوبرق میزد ترسیده بودم یه گوشه خودمو جمع کردم و گریه میکردم
(تهیونگ ویو)
لااقل یکی دو ساعت اونجا بمونه تا بفهمه
رفتم سمت حموم وقتی داشتم میومدم بیرون رفتم لباسم رو پوشیدم که نگاهم تازه افتاد به پنجره رفتم نزدیکش وای ترکیب رعدوبرق و بارون خیلی قشنگه
چ...چییی
با دو رفتم سمت انباری درو باز کردم دیدم ا.ت رو زمین نشسته تا منو دید پاشد آمد سمتم چرا اینجوری راه میرفت
یه نگاه به پاش کردم داشت خون میومد آمد سمتم با مشت میزد به سینم
+:چرا این کارو کردی(با گریه و داد)
سعی کردم دستش رو بگیرم اما نمیشد تنها راه چاره رو انجام دادم سریع لب هام رو گذاشتم رو لب هاش دست از حرکت برداشت هیچ کاری نمی کرد اما من دلم خیلی برای مزشون تنگ شده بود یکم که گذشت دیدم ا.ت داره همراهی میکنه اولش تعجب کردم ولی ادامه دادم
(پایان فلش بک)
ترسیده بودم گفت بعدا انجام میده اما نمیدونم کی امیدوارم الان نباشه چون الان داره بارون و رعد برق میزنه و میاد منم خاطره خوشی ازشون ندارم
_:ا.ت یادته بچه بودیم بهت گفتم یبار تو انباری زندانیت میکنم
+:..........
_:یادته(یکمی داد)
+:ا.ا.ار..اره
_:الان وقتش رسیده
نه نه نه اونجا نمیشه
+:خشکم زده بود اصلا حواسم به تهیونگی که داره منو میبره سمت انباری نبود تا وقتی که فهمیدم در قفل شد
زانوهام سست شد افتادم رو زمین که گرمی خون رو روی پاهام حس کردم یه نگا بهش کردم چون تاریک بود چیزی نمیدیدم زدم زیر گریه داشت رعدوبرق میزد ترسیده بودم یه گوشه خودمو جمع کردم و گریه میکردم
(تهیونگ ویو)
لااقل یکی دو ساعت اونجا بمونه تا بفهمه
رفتم سمت حموم وقتی داشتم میومدم بیرون رفتم لباسم رو پوشیدم که نگاهم تازه افتاد به پنجره رفتم نزدیکش وای ترکیب رعدوبرق و بارون خیلی قشنگه
چ...چییی
با دو رفتم سمت انباری درو باز کردم دیدم ا.ت رو زمین نشسته تا منو دید پاشد آمد سمتم چرا اینجوری راه میرفت
یه نگاه به پاش کردم داشت خون میومد آمد سمتم با مشت میزد به سینم
+:چرا این کارو کردی(با گریه و داد)
سعی کردم دستش رو بگیرم اما نمیشد تنها راه چاره رو انجام دادم سریع لب هام رو گذاشتم رو لب هاش دست از حرکت برداشت هیچ کاری نمی کرد اما من دلم خیلی برای مزشون تنگ شده بود یکم که گذشت دیدم ا.ت داره همراهی میکنه اولش تعجب کردم ولی ادامه دادم
۴.۹k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.