مستر بلود
مستر بلود
#part1
همه چیز از یه گذشته شروع میشه گذشته ای دردناک پسر بچه ای که فقط هشت سال داشت شب تولد نه سالگیش تبریک تولدش با خون بود خون مادرش توسط پدرش پسربچه علاقه شدیدی به مادرش داشت دوسش داشت خیلی بیشتر از پدرش حتی فکرشم نمیکرد مامانش به دست پدرش کشته شه فقط بخاطر اینکه مامانش از پدرش بخاطر دیر اومدنش ناراحت بود پسرک بعد دیدن اون صحنه دیگه خودش نبود یه آدم پوچ و تو خالی مثل بچه هایه دیگه گریه کرد ولی شوک بزرگی بهش دست داده بود که باعث شده بود تیکه عصبی پیدا کنه پدرش میرفت و میومد انگار نه انگار مادرشو کشته و این حالشو بدتر کرده بود شبی که پدرش خواب بود به سمت آشپزخونه رفت و چاقو بزرگی برداشت از تیزیش مطمئن شد به طرف اتاق پدرش رفت پدرش تو خواب عمیق بود
_چطور میتونی انقدر راحت بخوابی
همون موقع پدرش با صداش بلند شد با دیدن کوک تعجب کرد و این تعجب جاشو به ترس داد
؟ک کوک پ پسرم اون چیه دستت گرفتی
_خودت بهتر میدونی
صدا نازک و در این حال بمشو بالا برد و داد زد
_اگه بکشمت مامانم به آرامش میرسه روحش آروم میشه تو مامانمو کشتی(عربدع)
؟پس....
نزاشت حرف بزنه از همون فاصله دور چاقو رو بدون مکث پرت کرد و......
خونه پدرش تمامه تخت و دیوار پشت سرش رو پر کرده بود کوک نیش خندی زد و از اتاق بیرون رفت و برای همیشه از خونه پدرش رفت کجا؟خونه پدربزرگش بعد از اون ماجرا کوک رو انداختن زندان کوک فقط ۱۲ سال داشت که بردنش زندان اونجا هم اختلالش دست از سرش برنمیداشت و تمام زندانیارو تا مرض مرگ میبرد تا جایی که زندانیا جوون و نوجوون هم ازش میترسیدن و بهش نزدیک نمیشدن کوک همونجا با یه پسر آشنا شد ولی اون بزرگتر بود ولی جرم کوک سنگین تر بود و حکمش اعدام بود
×من تهیونگم دوست دارم باهات آشنا شم
_من دوست ندارم
×بیخیال پسر من ازیتت نمیکنم میتونم کمک کنم باهم فرار کنیم
_میتونی؟
×البته
همون موقع صدا در بازداشت گاه اومد و یه دختر بچه اومد تو دختر بچه اون طرف میله نشسته بود از سر و وضعش معلوم بود فقیر و قطعا بخاطر دزدی اینجاست دختربچه نگاهی به سلول کناریش کرد و نزدیک میله ها شد
+میتونم از از اون غذاتون بخورم؟خواهش میکنم
کوک نگاهی به دختربچه کرد چقدر صورت و چشایه زیبایی داشت غذاش رو برداشت و از اونور میله رد کرد
+ممنونم
دختر شروع کرد به خوردن غذا و بعد رو زمین سرد خوابید و.....
چندین سال بعد
میسو با عجله به طرفه ساختمون بیمارستان میرفت مریضی که آوردن از افسردگی هاد رنگ میبرن
#part1
همه چیز از یه گذشته شروع میشه گذشته ای دردناک پسر بچه ای که فقط هشت سال داشت شب تولد نه سالگیش تبریک تولدش با خون بود خون مادرش توسط پدرش پسربچه علاقه شدیدی به مادرش داشت دوسش داشت خیلی بیشتر از پدرش حتی فکرشم نمیکرد مامانش به دست پدرش کشته شه فقط بخاطر اینکه مامانش از پدرش بخاطر دیر اومدنش ناراحت بود پسرک بعد دیدن اون صحنه دیگه خودش نبود یه آدم پوچ و تو خالی مثل بچه هایه دیگه گریه کرد ولی شوک بزرگی بهش دست داده بود که باعث شده بود تیکه عصبی پیدا کنه پدرش میرفت و میومد انگار نه انگار مادرشو کشته و این حالشو بدتر کرده بود شبی که پدرش خواب بود به سمت آشپزخونه رفت و چاقو بزرگی برداشت از تیزیش مطمئن شد به طرف اتاق پدرش رفت پدرش تو خواب عمیق بود
_چطور میتونی انقدر راحت بخوابی
همون موقع پدرش با صداش بلند شد با دیدن کوک تعجب کرد و این تعجب جاشو به ترس داد
؟ک کوک پ پسرم اون چیه دستت گرفتی
_خودت بهتر میدونی
صدا نازک و در این حال بمشو بالا برد و داد زد
_اگه بکشمت مامانم به آرامش میرسه روحش آروم میشه تو مامانمو کشتی(عربدع)
؟پس....
نزاشت حرف بزنه از همون فاصله دور چاقو رو بدون مکث پرت کرد و......
خونه پدرش تمامه تخت و دیوار پشت سرش رو پر کرده بود کوک نیش خندی زد و از اتاق بیرون رفت و برای همیشه از خونه پدرش رفت کجا؟خونه پدربزرگش بعد از اون ماجرا کوک رو انداختن زندان کوک فقط ۱۲ سال داشت که بردنش زندان اونجا هم اختلالش دست از سرش برنمیداشت و تمام زندانیارو تا مرض مرگ میبرد تا جایی که زندانیا جوون و نوجوون هم ازش میترسیدن و بهش نزدیک نمیشدن کوک همونجا با یه پسر آشنا شد ولی اون بزرگتر بود ولی جرم کوک سنگین تر بود و حکمش اعدام بود
×من تهیونگم دوست دارم باهات آشنا شم
_من دوست ندارم
×بیخیال پسر من ازیتت نمیکنم میتونم کمک کنم باهم فرار کنیم
_میتونی؟
×البته
همون موقع صدا در بازداشت گاه اومد و یه دختر بچه اومد تو دختر بچه اون طرف میله نشسته بود از سر و وضعش معلوم بود فقیر و قطعا بخاطر دزدی اینجاست دختربچه نگاهی به سلول کناریش کرد و نزدیک میله ها شد
+میتونم از از اون غذاتون بخورم؟خواهش میکنم
کوک نگاهی به دختربچه کرد چقدر صورت و چشایه زیبایی داشت غذاش رو برداشت و از اونور میله رد کرد
+ممنونم
دختر شروع کرد به خوردن غذا و بعد رو زمین سرد خوابید و.....
چندین سال بعد
میسو با عجله به طرفه ساختمون بیمارستان میرفت مریضی که آوردن از افسردگی هاد رنگ میبرن
۹۹۰
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.