فیک من یک خون آشام هستم ؟! پارت ٢٠
از زبان هانا
قبل از اینکه بزارم ری اکشنی از خودش نشون بده روی پنجه پام ایستادم تا قدم بهش برسه و لبام رو روی لباش گذاشتم یک بوسه خیلی کوتاه ولی عاشقانه از خجالت لپام گل انداخته بود جونگ کوک که هنوز تو شوک بود خواست حرفی بزنه که سریع با سرعت فرار کردم و رفتم توی اتاقم و در رو پشت سرم بستم و پشت در نشستم قلبم از شدت هیجان داشت تند تند میزد میتونستم صداش رو بشنوم که یهو صدای جونگ کوک از پشت در اومد
جونگ کوک : هانا در رو باز کن
نمیدونستم چیکار کنم با شک در رو باز کردم که جونگ کوک سریع وارد اتاق شد و در رو پشت سرش قفل کرد از کارش تعجب کردم و کمی ترسیدم با لکنت گفتم
هانا : دا داری چیکار می کنی ؟!
جونگ کوک با یک لبخند برگشت و بهم خیره شد نمی دونم چرا ازش ترسیدم و آروم به عقب قدم برداشتم جونگ کوک هم یک قدم به سمتم برداشت این کار رو آنقدر ادامه دادیم که جونگ کوک من رو بین دیوار و خودش زندانی کرد میتونستم به وضوح صدای قلبم رو بشنوم جونگ کوک سرش رو نزدیک صورتم کرد و یک لبخند زد نمیدونم چرا ولی لبخندش آرامش بخش بود لباش رو روی لبام گذاشت و شروع کرد به بوسیدنم منم همراهیش کردم این بوسه عاشقانه و طولانی با کمبود نفسمون تموم شد جونگ کوک درحالی که نفس نفس میزد بهم خیره شد و گفت
جونگ کوک : دوست دارم
هانا : منم دوست دارم
با تموم کردن حرفم خودم رو توی آغوش نرم و گرمش انداختم که اونم متقابلا من رو بغل کرد
توی بغل هم بودیم که با صدای در هردومون با ترس بهم خیره شدیم
پدربزرگ : هانا دخترم منم پدربزرگ
نمی دونستیم باید چیکار کنیم تنها چیزی که به فکرم رسید کمد بود سریع جونگ کوک رو بردم توی کمد و در کمد رو بستم با استرس رفتم و در اتاق رو باز کردم که پدربزرگ وارد اتاق شد
پدربزرگ : هانا دخترم حالت خوبه ؟!
هانا : ااره
پدربزرگ : ولی رنگت پریده !
هانا : نه حالم خوبه
انگار پدربزرگ بهم شک کرده بود با نگاه مشکوکی بهم نگاه کرد و بعد اتاق رو برانداز کرد همونطور که داشت اتاق رو برانداز میکرد نگاهش جای کمد ایستاد و بعد به من نگاهی انداخت پدربزرگ با قدم های محکم به سمت کمد رفت دستش رو سمت دستگیره کمد برد تا بازش کنه که …
۵٠ لایک
۵٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
قبل از اینکه بزارم ری اکشنی از خودش نشون بده روی پنجه پام ایستادم تا قدم بهش برسه و لبام رو روی لباش گذاشتم یک بوسه خیلی کوتاه ولی عاشقانه از خجالت لپام گل انداخته بود جونگ کوک که هنوز تو شوک بود خواست حرفی بزنه که سریع با سرعت فرار کردم و رفتم توی اتاقم و در رو پشت سرم بستم و پشت در نشستم قلبم از شدت هیجان داشت تند تند میزد میتونستم صداش رو بشنوم که یهو صدای جونگ کوک از پشت در اومد
جونگ کوک : هانا در رو باز کن
نمیدونستم چیکار کنم با شک در رو باز کردم که جونگ کوک سریع وارد اتاق شد و در رو پشت سرش قفل کرد از کارش تعجب کردم و کمی ترسیدم با لکنت گفتم
هانا : دا داری چیکار می کنی ؟!
جونگ کوک با یک لبخند برگشت و بهم خیره شد نمی دونم چرا ازش ترسیدم و آروم به عقب قدم برداشتم جونگ کوک هم یک قدم به سمتم برداشت این کار رو آنقدر ادامه دادیم که جونگ کوک من رو بین دیوار و خودش زندانی کرد میتونستم به وضوح صدای قلبم رو بشنوم جونگ کوک سرش رو نزدیک صورتم کرد و یک لبخند زد نمیدونم چرا ولی لبخندش آرامش بخش بود لباش رو روی لبام گذاشت و شروع کرد به بوسیدنم منم همراهیش کردم این بوسه عاشقانه و طولانی با کمبود نفسمون تموم شد جونگ کوک درحالی که نفس نفس میزد بهم خیره شد و گفت
جونگ کوک : دوست دارم
هانا : منم دوست دارم
با تموم کردن حرفم خودم رو توی آغوش نرم و گرمش انداختم که اونم متقابلا من رو بغل کرد
توی بغل هم بودیم که با صدای در هردومون با ترس بهم خیره شدیم
پدربزرگ : هانا دخترم منم پدربزرگ
نمی دونستیم باید چیکار کنیم تنها چیزی که به فکرم رسید کمد بود سریع جونگ کوک رو بردم توی کمد و در کمد رو بستم با استرس رفتم و در اتاق رو باز کردم که پدربزرگ وارد اتاق شد
پدربزرگ : هانا دخترم حالت خوبه ؟!
هانا : ااره
پدربزرگ : ولی رنگت پریده !
هانا : نه حالم خوبه
انگار پدربزرگ بهم شک کرده بود با نگاه مشکوکی بهم نگاه کرد و بعد اتاق رو برانداز کرد همونطور که داشت اتاق رو برانداز میکرد نگاهش جای کمد ایستاد و بعد به من نگاهی انداخت پدربزرگ با قدم های محکم به سمت کمد رفت دستش رو سمت دستگیره کمد برد تا بازش کنه که …
۵٠ لایک
۵٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۱۰۶.۶k
۱۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.