من برات مهم نیستم؟)
من برات مهم نیستم؟)
پارت ۱7
درسته همه اهالی اون عمارت از دعوای لی فیلیکس و همسرش خبر دار شدن چون اون های که فال گوش وایمیستن اون ها هم زود خبر رو پخش میکنن
_______________________
کره جنوبی شب ساعت 8 : 30 دقیقه شب بود مردمک چشماش اوفتاد سمته ماشین فیلیکس که وارده حیاط عمارت شد ات از رویه صندلی بلند و سمته سالون رفت
همینکه که از اوتاق خارج شد فینیکس جلوش ظاهر شد اخم کرده بود
مادرش جلوش زانو زد و گفت
ات: چیشده فینیکس
پسرش با اخم گفت
فینیکس : مامانی من نمیخواهم برم مهدکودک
ات: چیشده پسرم درست بگو
فینیکس با بغض گفت
فینیکس : مامانی مادل بزلگ گفت که تو باید بری مهدکودک
مادرش اشکاشو از رویه صورتش پاک کرد و پیشونیه فینیکس رو بوس کرد
ات: نگران نباش تا وقتی تو دلت نخواد هیچ کس نمیتونه ترو بزور ببره جایی
فینیکس شیطون خندیی کرد و مادرش رو بغل کرد
فینیکس : مامانی
ات : جونم
مادر و پسر قربون صدقه هم میرفتن که فیلیکس از پله ها بالا رفت و همسر و پسرش رو دید ناخواسته خنده به لبش اومد زود خندش محو شد برایه اینکه کسی خندشو نبینه باز هم چهرش رو اخم کرد
همسرش وقتی فیلیکس رو دید ناراحت شد و از رویه زمین بلند شد
فیلیکس با همون اخمی در صورتش گفت
فیلیکس: چه اتفاقی اوفتاده
ات : چیزی نیست
و بعد از حرفش دسته فینیکس رو گرفت به سمته سالون رفت
__________________________
همه با سکوت شام رو میخوردن اما این سکوت برایه بغیه بود
ات با صدایه ملایمش با خوشحالی مشغول دادن غذا به پسرش بود اما این بار فیلیکس نگفت که بزار فینیکس خودش غذا بخوره
م/ف : ما تصمیم گرفتیم که فینیکس رو به مهدکودک که فیلیکس میرفت بفرستیم
عروسش که خودش رو برایه ابن حرفا آماده کرده بود بلافاصه گفت
ات : من مادرش هستم نظره منم مهمه
فیلیکس با تمامه جدیدت گفت
فیلیکس : ات این به صلاح فینیکسه
م/ف : تا وقتی ما زنده ایم پس حرف حرفه ماست
ات با ناراحتی به فیلیکس نگاه کرد
آت: آقا لی این چیزیه که میخواهین بگین
فیلیکس : چیه مشکلی داری
همسرش هیچ وقت جلوش حرفی نزده بود و این بار رویه حرفش حرف زد
ات : آقا لی من همچین اجازه نمیدم
ادامه دارد
پارت ۱7
درسته همه اهالی اون عمارت از دعوای لی فیلیکس و همسرش خبر دار شدن چون اون های که فال گوش وایمیستن اون ها هم زود خبر رو پخش میکنن
_______________________
کره جنوبی شب ساعت 8 : 30 دقیقه شب بود مردمک چشماش اوفتاد سمته ماشین فیلیکس که وارده حیاط عمارت شد ات از رویه صندلی بلند و سمته سالون رفت
همینکه که از اوتاق خارج شد فینیکس جلوش ظاهر شد اخم کرده بود
مادرش جلوش زانو زد و گفت
ات: چیشده فینیکس
پسرش با اخم گفت
فینیکس : مامانی من نمیخواهم برم مهدکودک
ات: چیشده پسرم درست بگو
فینیکس با بغض گفت
فینیکس : مامانی مادل بزلگ گفت که تو باید بری مهدکودک
مادرش اشکاشو از رویه صورتش پاک کرد و پیشونیه فینیکس رو بوس کرد
ات: نگران نباش تا وقتی تو دلت نخواد هیچ کس نمیتونه ترو بزور ببره جایی
فینیکس شیطون خندیی کرد و مادرش رو بغل کرد
فینیکس : مامانی
ات : جونم
مادر و پسر قربون صدقه هم میرفتن که فیلیکس از پله ها بالا رفت و همسر و پسرش رو دید ناخواسته خنده به لبش اومد زود خندش محو شد برایه اینکه کسی خندشو نبینه باز هم چهرش رو اخم کرد
همسرش وقتی فیلیکس رو دید ناراحت شد و از رویه زمین بلند شد
فیلیکس با همون اخمی در صورتش گفت
فیلیکس: چه اتفاقی اوفتاده
ات : چیزی نیست
و بعد از حرفش دسته فینیکس رو گرفت به سمته سالون رفت
__________________________
همه با سکوت شام رو میخوردن اما این سکوت برایه بغیه بود
ات با صدایه ملایمش با خوشحالی مشغول دادن غذا به پسرش بود اما این بار فیلیکس نگفت که بزار فینیکس خودش غذا بخوره
م/ف : ما تصمیم گرفتیم که فینیکس رو به مهدکودک که فیلیکس میرفت بفرستیم
عروسش که خودش رو برایه ابن حرفا آماده کرده بود بلافاصه گفت
ات : من مادرش هستم نظره منم مهمه
فیلیکس با تمامه جدیدت گفت
فیلیکس : ات این به صلاح فینیکسه
م/ف : تا وقتی ما زنده ایم پس حرف حرفه ماست
ات با ناراحتی به فیلیکس نگاه کرد
آت: آقا لی این چیزیه که میخواهین بگین
فیلیکس : چیه مشکلی داری
همسرش هیچ وقت جلوش حرفی نزده بود و این بار رویه حرفش حرف زد
ات : آقا لی من همچین اجازه نمیدم
ادامه دارد
۴۲۸
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.