P⁵
Youna/
مرتیکه عوضی انگار من بارم بخواد کولم کنه( از خداتم باشه کاش من گونی پیاز بودم اصن😐)
رفتیم سمت ماشین و درو باز کرد و منو گذاشت رو صندلی و کمربندمو بست. دوباره میخواستم فرار کنم که دیدم هیچ شانسی ندارم و با بدبختی سرنوشتمو قبول کردم
در طول راه هیچ حرفی نزد و بردتم باز به همون عمارت لعنتی. ماشینم پارک کرد
_ پیادشو
+ نمیشم
_ اوففففف
با عصبانیت درو کوبید و اومد سمت در منو باز کرد و کمربندمم هم باز کرد میخواست کولم کنه باز که گفتم
+ باشه باشه خودم میام
اما فایده این نداشت و باز کولم کرد در طول راه هیچ جنبی نمیخوردم و عین مرده ها رو کولش بودم
رفت اتاق و منو گذاشت زمین و تو چشام خیره شد. چرا اینجوری بد نگا میکرد؟ نمیدونم چرا خس میکردم میخواد بهم صدمه بزنه.
به قدم اومد جلو و یه قدم رفتم عقب اما منو انداخ رو تخت و روم خیمه زد(اینارو من ننوشتما E نوشته به من هیچ ربطی نداره 😊💔😂)
واقعا وزنش با اینکه خیلی روم نبود ولی زیاد بود نمیتونستم نفس بکشم.
+داری چ کار میکنی؟
کنار گوشم گف
_ میخوام تورو مال خودم کنم . یهو حس کردم دارم از ترس بیهوش میشم. کنار گوشمو بوسید و کم کم اومد سمت لبم خواست باز ببوستم که صورتمو چرخوندم ولی فایده نداشت باز کار خودشو کرد
.................................................
Jungkook/
چقد این دختر خواستنی بود دلم میخواست مال خودم باشه(به به چشمم روشن😐صب کن ارمیارو صدا کنم. '''آرمیاااااااااا)
ازم جدا شد بهش فرصت دادم اما یه سیلی دیگه بهم زد دیگه تحملمو از دست دادم و یه سیلی محکم تر بهش زدم که پرت شد زمین یقه لباسشو گرفتمو گفتم
_ به خودت بیا من اینجا هرچی میگم همونه و تو باید انجامش بدی حالا بلن شو
بازوشو گرفتمو هولش دادم ب سمت در (بمیرممم بچم یونااا🥺💔🤌🏽)
_ یالا بجنب باید بریم پایین
از بازوش گرفتم و بردمش پایین وقتی به سالن رسیدیم دستشو گرفتم تو عادی جلوه بدم خواست دستشو پس بزنه که زیر لب با لبخند گفتم
_ فکرشم نکن وگرنه باید ضررش رو هم به جون بخری
رفتیم سمت میز. فطره اشکی از گوشه چشمش در رفت. مخفیش کردو زودی پاکش کرد
= به به یونا خانم خوشگل(پدر کوک، سون وو)
یه سلام ریزی کرد و کنار خودم نشوندمش. پدرم با دوستای صمیمیش قرار شام گذاشته بود که میخواست نامزدی منو یونا رو هم بیان کنه .
صحبتش که تموم شد شام خوردیم و همه باند شدن و سمت پذیرایی حرکت کردیم.
.............................................
Youna/
یه بغضی تو گلوم بود که داشت خفم میکرد و هر لحظه ممکن بود بترکه پسره پامو فشار دادو با حرص بهم نکا کرد. بعد شام بلند شدیم و رفتیم سمت پذیرایی....
مرتیکه عوضی انگار من بارم بخواد کولم کنه( از خداتم باشه کاش من گونی پیاز بودم اصن😐)
رفتیم سمت ماشین و درو باز کرد و منو گذاشت رو صندلی و کمربندمو بست. دوباره میخواستم فرار کنم که دیدم هیچ شانسی ندارم و با بدبختی سرنوشتمو قبول کردم
در طول راه هیچ حرفی نزد و بردتم باز به همون عمارت لعنتی. ماشینم پارک کرد
_ پیادشو
+ نمیشم
_ اوففففف
با عصبانیت درو کوبید و اومد سمت در منو باز کرد و کمربندمم هم باز کرد میخواست کولم کنه باز که گفتم
+ باشه باشه خودم میام
اما فایده این نداشت و باز کولم کرد در طول راه هیچ جنبی نمیخوردم و عین مرده ها رو کولش بودم
رفت اتاق و منو گذاشت زمین و تو چشام خیره شد. چرا اینجوری بد نگا میکرد؟ نمیدونم چرا خس میکردم میخواد بهم صدمه بزنه.
به قدم اومد جلو و یه قدم رفتم عقب اما منو انداخ رو تخت و روم خیمه زد(اینارو من ننوشتما E نوشته به من هیچ ربطی نداره 😊💔😂)
واقعا وزنش با اینکه خیلی روم نبود ولی زیاد بود نمیتونستم نفس بکشم.
+داری چ کار میکنی؟
کنار گوشم گف
_ میخوام تورو مال خودم کنم . یهو حس کردم دارم از ترس بیهوش میشم. کنار گوشمو بوسید و کم کم اومد سمت لبم خواست باز ببوستم که صورتمو چرخوندم ولی فایده نداشت باز کار خودشو کرد
.................................................
Jungkook/
چقد این دختر خواستنی بود دلم میخواست مال خودم باشه(به به چشمم روشن😐صب کن ارمیارو صدا کنم. '''آرمیاااااااااا)
ازم جدا شد بهش فرصت دادم اما یه سیلی دیگه بهم زد دیگه تحملمو از دست دادم و یه سیلی محکم تر بهش زدم که پرت شد زمین یقه لباسشو گرفتمو گفتم
_ به خودت بیا من اینجا هرچی میگم همونه و تو باید انجامش بدی حالا بلن شو
بازوشو گرفتمو هولش دادم ب سمت در (بمیرممم بچم یونااا🥺💔🤌🏽)
_ یالا بجنب باید بریم پایین
از بازوش گرفتم و بردمش پایین وقتی به سالن رسیدیم دستشو گرفتم تو عادی جلوه بدم خواست دستشو پس بزنه که زیر لب با لبخند گفتم
_ فکرشم نکن وگرنه باید ضررش رو هم به جون بخری
رفتیم سمت میز. فطره اشکی از گوشه چشمش در رفت. مخفیش کردو زودی پاکش کرد
= به به یونا خانم خوشگل(پدر کوک، سون وو)
یه سلام ریزی کرد و کنار خودم نشوندمش. پدرم با دوستای صمیمیش قرار شام گذاشته بود که میخواست نامزدی منو یونا رو هم بیان کنه .
صحبتش که تموم شد شام خوردیم و همه باند شدن و سمت پذیرایی حرکت کردیم.
.............................................
Youna/
یه بغضی تو گلوم بود که داشت خفم میکرد و هر لحظه ممکن بود بترکه پسره پامو فشار دادو با حرص بهم نکا کرد. بعد شام بلند شدیم و رفتیم سمت پذیرایی....
۴.۸k
۰۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.