فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part55
"ویو شوگا"
کوک:خوبه...بلاخره یاد گرفتی!
ات:مجبورم کردی که یاد گرفتم!
توی اون وضعیت همه جیغ میزدن و به یه سمت میدوییدن...جیمین و جیهوپ و کوک و ات تفنگ دستشون بود. و میخواستن همه ی افراد توی عمارت رو بکشن...البته به جز خدمتکارا و بادیگاردا...!
و هیچکس یا حداقل من نمیدونست این اتفاق برای چی بود!
ات کاملا توی این دو سه ساعت عوض شده...دیگه اون ادمی که من میشناختم نیست!!!
کلی خون روی زمین بود و کلی جسد از ادمایی که همین چند دقیقه پیش داشتن میخندیدن و صحبت میکردن و به راحتی نفس میکشیدن....ولی الان...با یه مرگ خیلی مزخرف...جسدشون روی
زمینه و داره ازشون خون میره!
توی شوک بودم و ات و درحالی که داشت با چند گلوله ادم هارو میکشت رو نگاه میکردم و جالب تر از همه اینه که داشت میخند و لبخند میزد!
عمارت پر شده بود از صدای شلیک تفنگ...و من خیلی نگران بودم...خیلی نگران ات بودم!
تهیونگ هیچ عکس العمل خاصی رو نشون نمیداد و روی صندلی نشسته بود و بقیه رو نگاه میکرد...!چرا داشتن اینکار رو میکردن؟مگه همه ی اینا مهمون های خاص جونگ کوک نبودن؟پس چرا جونگ کوک الان داره اینکار رو میکنه؟؟
ذهنم پر شده بود از سوال های تکراری و خیلی دلم میخواست یکی بیاد و به این سوال ها جواب بده!
دیگه هیچکدوم از اون ادما زنده نبودن...ات به عقب قدم ورمیداشت و مثل دیوونه ها میخندید...درحاای که روی صورتش و لباسش لکه های خون دیده میشد!
جالبه!نه؟
رفتم و کنارش وایستادم
شوگا:تمومش میکنی؟کم کم دارم فکر میکنم همه ی اینا یه خواب بوده...یا...یا شایدم یه کابوس!
ات:بس کنم؟تازه میخوام انتقام گرفتن رو یاد بگیرم...(خیلییییی اروم)
شوگا:انتقام؟چی داری میگی ات؟انتقام چی؟
ات:انتقام همه ی این درد های که کشیدم...گریه هایی که کردم...زخم هایی که روی دستم ایجاد کردم...انتقام همه چی رو!
شوگا:از ادم های بی گناه؟
ات:دقیقا!
و دوباره مثل دیوونه ها خندید
خماریییییییییی🙃❤
نظرت چیه؟
#part55
"ویو شوگا"
کوک:خوبه...بلاخره یاد گرفتی!
ات:مجبورم کردی که یاد گرفتم!
توی اون وضعیت همه جیغ میزدن و به یه سمت میدوییدن...جیمین و جیهوپ و کوک و ات تفنگ دستشون بود. و میخواستن همه ی افراد توی عمارت رو بکشن...البته به جز خدمتکارا و بادیگاردا...!
و هیچکس یا حداقل من نمیدونست این اتفاق برای چی بود!
ات کاملا توی این دو سه ساعت عوض شده...دیگه اون ادمی که من میشناختم نیست!!!
کلی خون روی زمین بود و کلی جسد از ادمایی که همین چند دقیقه پیش داشتن میخندیدن و صحبت میکردن و به راحتی نفس میکشیدن....ولی الان...با یه مرگ خیلی مزخرف...جسدشون روی
زمینه و داره ازشون خون میره!
توی شوک بودم و ات و درحالی که داشت با چند گلوله ادم هارو میکشت رو نگاه میکردم و جالب تر از همه اینه که داشت میخند و لبخند میزد!
عمارت پر شده بود از صدای شلیک تفنگ...و من خیلی نگران بودم...خیلی نگران ات بودم!
تهیونگ هیچ عکس العمل خاصی رو نشون نمیداد و روی صندلی نشسته بود و بقیه رو نگاه میکرد...!چرا داشتن اینکار رو میکردن؟مگه همه ی اینا مهمون های خاص جونگ کوک نبودن؟پس چرا جونگ کوک الان داره اینکار رو میکنه؟؟
ذهنم پر شده بود از سوال های تکراری و خیلی دلم میخواست یکی بیاد و به این سوال ها جواب بده!
دیگه هیچکدوم از اون ادما زنده نبودن...ات به عقب قدم ورمیداشت و مثل دیوونه ها میخندید...درحاای که روی صورتش و لباسش لکه های خون دیده میشد!
جالبه!نه؟
رفتم و کنارش وایستادم
شوگا:تمومش میکنی؟کم کم دارم فکر میکنم همه ی اینا یه خواب بوده...یا...یا شایدم یه کابوس!
ات:بس کنم؟تازه میخوام انتقام گرفتن رو یاد بگیرم...(خیلییییی اروم)
شوگا:انتقام؟چی داری میگی ات؟انتقام چی؟
ات:انتقام همه ی این درد های که کشیدم...گریه هایی که کردم...زخم هایی که روی دستم ایجاد کردم...انتقام همه چی رو!
شوگا:از ادم های بی گناه؟
ات:دقیقا!
و دوباره مثل دیوونه ها خندید
خماریییییییییی🙃❤
نظرت چیه؟
۱۲.۶k
۰۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.