*نفس*
*نفس*
......
انقدر خسته بودم نمی تونستم بوت هام از پام در بیارم داشتم باهاشون کلنجار می رفتم که یه لحظه سرمو راست کردم واز ترس یه تکونی خوردم
- وای ایلیا از ترس مردم
لبخند زد وگفت : سلام بجای اینکه به زور متوسل شدی بندکفش هات شُل کن
براش شکلک در آوردم وبند بوت هام باز کردم بعد گذاشتم همونجا جلو در وگفتم کسی نیست ؟
-نه
-چرا ؟! مگه کجا رفتن ؟!
- رفتن خونه خاله ات گفتن تو رو برسونم
- وای نه .....من نه حوصله ای دختر خاله هام دارم نه حوصله خودمو انقدر خستم فقط دلم میخواد بخوابم
- پس برو استراحت کن من زنگ می زنم دایی بهش میگم
- مرسی بهترین داداش دنیا
بی حال رفتم تو اتاقم لباسهام در آوردم ونمی دونم کجا انداختمشون وبی حال خودم انداختم روی تخت به ثانیه نکشید خواب رفتم
***********
با تکون شونه ام چشام نیمه باز باز کردم نیمای سمج بود
- ول کن نیما بذار بخوابم
- پاشو خواهری میخوایم بریم خونه بابا مون دوس نداری که جمعه ات رو تو خونه بگذرونی
مثله فشنگ از جا پریدم حوله ام برداشتم ورفتم دست صورتم شستم همه سر میز صبحانه حاضر بودن
- سلام به همه سلام به بابای خوشگلم به مامان اخموم به نسیم خانم که نمی دونم چرا چشم غره میره
به آقا ایلیای همیشه لبخند به لب صندلی کنار ایلیا رو کشیدم ونشستم که از دسترس مامان ناهید دور باشم
مامان: تو چرا دیشب نیومدی خاله ات ناراحت شد
- بخدا انقدر خسته بودم نسیم خانم چشونه اخم کردن
بابا: اونم دوس نداشت بیاد می خواست بمونه با توو ایلیا بیاد منم چون خبر داشتم وروجک بابا پاش اونجا نمی زاره نسیم بردیم
مامان : انگار اونجا دشمن تو کمین بود
زیر لب گفتم صد رحمت به دشمن آدم
ایلیا آروم گفت : مامانت ناراحت میشه .برگشتم نگاش کردم وگفتم : انگار تو ناراحت شدی نرفتی
اخم کرد ولی چیزی نگفت تند تند صبحانه ام رو خوردم وبا عجله رفتم اتاقم خونمون بزرگ بود وقشنگ با یه حیاط بزرگ پر درخت وگل وگیاه بابام عاشق حیاط خونه بود والبته نه بیشتر از مامان ناهید ولی بیشتر وقتش سرف باغبونی می کرد ایلیا هم گاهی کمکش می کرد ومن منم مثله بابا عاشق گل بودم گل خاصی رو دوس نداشتم در عوض همه ای گل ها رو دوس داشتم ایلیا پسر عمه ام بود پدر مادرش تو بچگی از دست داد از وقتی چشم باز کردم ایلیا هم بود خواهرم نسیم معلم بود وداداشم نیما ورزش می کرد دوچرخه سواری چندتا هم مدال داشت نمی دونم از کی بود که نسیم از من دور شد وانگار همیشه دلخور در عوض نیما ومن آخر شیطنت بودیم
زود آماده شدم ورفتم تو حیاط آخرین نفرم مامان بود که اومد مامان بابا با ماشین بابا رفتن و ما هم با ماشین ایلیا .ایلیا دکتر بود ومطب داشت گاهی وقت ها هم می رفت بیمارستان عاشق کارش بود منم مثله اون پزشکی می خوندم خوشحال بودم می خواستم بابا جون ومامان جون ببینم عاشق باغ وخونشون بودم عاشق روزهای جمعه
......
انقدر خسته بودم نمی تونستم بوت هام از پام در بیارم داشتم باهاشون کلنجار می رفتم که یه لحظه سرمو راست کردم واز ترس یه تکونی خوردم
- وای ایلیا از ترس مردم
لبخند زد وگفت : سلام بجای اینکه به زور متوسل شدی بندکفش هات شُل کن
براش شکلک در آوردم وبند بوت هام باز کردم بعد گذاشتم همونجا جلو در وگفتم کسی نیست ؟
-نه
-چرا ؟! مگه کجا رفتن ؟!
- رفتن خونه خاله ات گفتن تو رو برسونم
- وای نه .....من نه حوصله ای دختر خاله هام دارم نه حوصله خودمو انقدر خستم فقط دلم میخواد بخوابم
- پس برو استراحت کن من زنگ می زنم دایی بهش میگم
- مرسی بهترین داداش دنیا
بی حال رفتم تو اتاقم لباسهام در آوردم ونمی دونم کجا انداختمشون وبی حال خودم انداختم روی تخت به ثانیه نکشید خواب رفتم
***********
با تکون شونه ام چشام نیمه باز باز کردم نیمای سمج بود
- ول کن نیما بذار بخوابم
- پاشو خواهری میخوایم بریم خونه بابا مون دوس نداری که جمعه ات رو تو خونه بگذرونی
مثله فشنگ از جا پریدم حوله ام برداشتم ورفتم دست صورتم شستم همه سر میز صبحانه حاضر بودن
- سلام به همه سلام به بابای خوشگلم به مامان اخموم به نسیم خانم که نمی دونم چرا چشم غره میره
به آقا ایلیای همیشه لبخند به لب صندلی کنار ایلیا رو کشیدم ونشستم که از دسترس مامان ناهید دور باشم
مامان: تو چرا دیشب نیومدی خاله ات ناراحت شد
- بخدا انقدر خسته بودم نسیم خانم چشونه اخم کردن
بابا: اونم دوس نداشت بیاد می خواست بمونه با توو ایلیا بیاد منم چون خبر داشتم وروجک بابا پاش اونجا نمی زاره نسیم بردیم
مامان : انگار اونجا دشمن تو کمین بود
زیر لب گفتم صد رحمت به دشمن آدم
ایلیا آروم گفت : مامانت ناراحت میشه .برگشتم نگاش کردم وگفتم : انگار تو ناراحت شدی نرفتی
اخم کرد ولی چیزی نگفت تند تند صبحانه ام رو خوردم وبا عجله رفتم اتاقم خونمون بزرگ بود وقشنگ با یه حیاط بزرگ پر درخت وگل وگیاه بابام عاشق حیاط خونه بود والبته نه بیشتر از مامان ناهید ولی بیشتر وقتش سرف باغبونی می کرد ایلیا هم گاهی کمکش می کرد ومن منم مثله بابا عاشق گل بودم گل خاصی رو دوس نداشتم در عوض همه ای گل ها رو دوس داشتم ایلیا پسر عمه ام بود پدر مادرش تو بچگی از دست داد از وقتی چشم باز کردم ایلیا هم بود خواهرم نسیم معلم بود وداداشم نیما ورزش می کرد دوچرخه سواری چندتا هم مدال داشت نمی دونم از کی بود که نسیم از من دور شد وانگار همیشه دلخور در عوض نیما ومن آخر شیطنت بودیم
زود آماده شدم ورفتم تو حیاط آخرین نفرم مامان بود که اومد مامان بابا با ماشین بابا رفتن و ما هم با ماشین ایلیا .ایلیا دکتر بود ومطب داشت گاهی وقت ها هم می رفت بیمارستان عاشق کارش بود منم مثله اون پزشکی می خوندم خوشحال بودم می خواستم بابا جون ومامان جون ببینم عاشق باغ وخونشون بودم عاشق روزهای جمعه
۸.۰k
۲۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.