فیک شوگا ( عشق ممنوعه ی من ) پارت 35(بخش دو)
ازدید ا/ت
شوگا بلند شد و من بردمش سمت دستشویی که توی راهرو بود چن فهمیدم که میخواد باهام حرف بزنه رفتیم اونجا و وایسادم روبروش سرم پایین بود شوگا چونمو گرفت و سرمو اورد بالا و از دیدن صورتم خشکش زد و بغلمکرد و گفت:چی شده دخترم؟هوم؟چیزی شده که ددی باید حلش کنه؟
گفتم:نه شوگا و از بغلش اومدم بیرون و تیپشو دیدم که یه کت شلوار مشکی با یه پیراهن سفید زیرش پوشده خیلی جنلمن شده بود میترسیدم که بهش نرسم و گریم گرفت شوگا گفت:عشقم چیشده؟ چرا گریه میکنی نکنه نمیخوای با من ازدواج کنی ها؟اگه نمیخوای بر.....
پریدم وسطحرفش و گفتم:شوگا من عاشقتم اما مامانم وقتی هنوز شما نیومده بودید به من گفت اگه اون فلان باشه اگه اون عَلِی باشه من نمیذارم که تو با اون ازدواجکنی و این منو ازار میدم من اگه الان با تو ازدواج نکنم منو میده به یکی دیگه و من فقط تورو میخوام
بغلم کرد و سرمو توی سینش فشورد و گفت:ا/ت تو فقط مال منی هیچ کس جز من نمیاد تورو بگیره اوکی(خنده)
از بغلش اومدم بیرون وقیافه نارحت کیوتی به خودم گرفتم و گفتم:یاااا همه برای من میمیرن ببند
گفت:معلومه که میمیرن واسه دختری به این خوشگلی ولی برای اخلاقت فک نکنم
خندیدم و گفتم:خیلی بدییی اخلاق به این خوبی از خداتم باشه
گفت:باشه یه بوسه روی گونم گذاشت و گفت:نگران نباش من تورو امشب مال خودم میکنم چه توی قلب چه توی برگه حالا هم بیا بریم شک میکنن گفتم:وایسا اول من برم بعد تو بیا
گفت:باشه و رفتم و بعد از 2 دقیقه اونم اومد و نشست اقای لی (شوهر مامان ا/ت)گفت:من با این ازدواج مشکلی ندارم و بنظرم خانواده ها به هم میخورن 3 ماه دیگه وقتی قشنگ همو شناختین باهم ازدواج کنین
مامانم گفت:اما اقای لی....
اقای لی دستشو به نشانه ساکت بالا برد و مامانم ساکت شد
ادامه داد:شما اقای مین یونگی هستید اگه اشتباه نکنم
شوگا گفت:بله بفرمایید
اقای لی گفت:ا/ت مثل دخترم میمونه اگه بفهمم اذیتش کردی میکشمت(به صورت شوخی)
شوگا با حنده گفت:خیالتون راحت ا/ت پیش من در امانه
اقای لی:پس مبارکهه
بعد از چند ساعت بلند شدن که برن که یهو یهپسر مثل شوا اوم جلوم و خودشو معرفی کرد :سلام من برادر دوقلو شوگا ران میون هستم و بعد دستمو بوسید در شوک بودم که اینقدر اینا شبیه همن فقط لباساشون با هم فرق داش
باتعجب گفتم:سلاام منم ا/ت هستم ازاشناییتون خوشبختم شوگا اومد سمتمون و گفت:خب ا/ت این همون برادر دوقلویی بود که قبلا بهت گفتم
گفتم:چقدر شبیه همید فقط از لباساتون میشه تشخیص داد
هردو خندید و بعد از چند لحظه شوگا و برادرش تعظیم کردند و رفتند اینقدر ذوق داشتم که نگم
داشتم میرفتم طبقه بالا که صدای اقای لی رو شنیدم از همون پله هایی که ازشون رفتم بالا اومدم پایین و رفتم سمت اونجایی که صدای اقای لی میومد دیدم که طبق معمول داره با نامجون دعوا میکنه و میگه:تو چرا ایدخترو ول نمیکنیها؟ما خانوادمون به هم نمیخوره به یونا که پشت نامجون قایم شده بود و اشک میریخت نگاه کردم
نامجون گفت:بابا من یونا رو ئوست دارم تو نمیتونی به زور مارو از هم جداکنی
اقای لی اومد یه سیلی به نامجون بزنه که جلوی دستشو گرفتم گفتم:اقای لی بزاری ن یچیزی بگم اگه خواستید بعد نامجون رو بزنید
اقای لی :بگو دخترم
گفتم:شما قبل از اینکه مامانم ازدواج کنه عاشق مامانم بودید درسته ؟
گفت:بله درسته
مامانمو به زور عروس میکنن و شما هم به زور دوماد شوهر مامانم میوفته میمیره و شماهم از همسرتون جدا میشید بعد به هم یه بار توی خیابون بر میخورید و دوبار باهم ازدواج یکنید پس شما بیشتر از هرکس دیگه ای معنی عشق رو میدونید و اینم میدونید که اگه نامجون یونا رو ول کنه بالاخره یه بار باهاش برمیگرده درسته؟
اقای لی با عصبانیت گفت:هرغلطی میخواید بکنید و رفت
به نامجون نگا کردم که خوشحاله و به یونا که داره اشکاشو پاک میکنه هردوشون اروم بغلم کردن و منم بغلشون کرم و رفتیم وسایلمون رو برداشتیم و برگشتیم ویلا رفتم داخل اتاقم که صدای پیامک روی گوشیم اومد گوشیمو از توی کیفم برداشتم و دیدم که از شوگاعه که گفته:دیدی بیب ؟گفتم که تو مال منی
گفتم :اره عشقم منو تو مال همیم ....
(فردا)
رفتیم کافه و نامجون از یونا خاستگاری کر و یونا هم قبول کرد
باخوشحلی گفتم:پس عروسی هامون توی یک شب باش چطوره؟
یونا گفت:اما من همیشه ارزو داشتم که روز عروسیم فقط دونفره باشیم
گفتم:چقدر خوب پس شماها دونفره بگرید فقط کِی؟
گفت:احتمالا دوهفته دگه
نامجون گفت:از منم نپرسی ها عزیزم
یونا گفت:از الان باید از دستوراتم پیروی کنی حالا که قراره ازدواج کنیم سعی کن انقدر دستو پا چلفتی ناشی عزیزم (خنده)
نامجون گفت:چشم ملکه
.همه خندیدیم ....
شوگا بلند شد و من بردمش سمت دستشویی که توی راهرو بود چن فهمیدم که میخواد باهام حرف بزنه رفتیم اونجا و وایسادم روبروش سرم پایین بود شوگا چونمو گرفت و سرمو اورد بالا و از دیدن صورتم خشکش زد و بغلمکرد و گفت:چی شده دخترم؟هوم؟چیزی شده که ددی باید حلش کنه؟
گفتم:نه شوگا و از بغلش اومدم بیرون و تیپشو دیدم که یه کت شلوار مشکی با یه پیراهن سفید زیرش پوشده خیلی جنلمن شده بود میترسیدم که بهش نرسم و گریم گرفت شوگا گفت:عشقم چیشده؟ چرا گریه میکنی نکنه نمیخوای با من ازدواج کنی ها؟اگه نمیخوای بر.....
پریدم وسطحرفش و گفتم:شوگا من عاشقتم اما مامانم وقتی هنوز شما نیومده بودید به من گفت اگه اون فلان باشه اگه اون عَلِی باشه من نمیذارم که تو با اون ازدواجکنی و این منو ازار میدم من اگه الان با تو ازدواج نکنم منو میده به یکی دیگه و من فقط تورو میخوام
بغلم کرد و سرمو توی سینش فشورد و گفت:ا/ت تو فقط مال منی هیچ کس جز من نمیاد تورو بگیره اوکی(خنده)
از بغلش اومدم بیرون وقیافه نارحت کیوتی به خودم گرفتم و گفتم:یاااا همه برای من میمیرن ببند
گفت:معلومه که میمیرن واسه دختری به این خوشگلی ولی برای اخلاقت فک نکنم
خندیدم و گفتم:خیلی بدییی اخلاق به این خوبی از خداتم باشه
گفت:باشه یه بوسه روی گونم گذاشت و گفت:نگران نباش من تورو امشب مال خودم میکنم چه توی قلب چه توی برگه حالا هم بیا بریم شک میکنن گفتم:وایسا اول من برم بعد تو بیا
گفت:باشه و رفتم و بعد از 2 دقیقه اونم اومد و نشست اقای لی (شوهر مامان ا/ت)گفت:من با این ازدواج مشکلی ندارم و بنظرم خانواده ها به هم میخورن 3 ماه دیگه وقتی قشنگ همو شناختین باهم ازدواج کنین
مامانم گفت:اما اقای لی....
اقای لی دستشو به نشانه ساکت بالا برد و مامانم ساکت شد
ادامه داد:شما اقای مین یونگی هستید اگه اشتباه نکنم
شوگا گفت:بله بفرمایید
اقای لی گفت:ا/ت مثل دخترم میمونه اگه بفهمم اذیتش کردی میکشمت(به صورت شوخی)
شوگا با حنده گفت:خیالتون راحت ا/ت پیش من در امانه
اقای لی:پس مبارکهه
بعد از چند ساعت بلند شدن که برن که یهو یهپسر مثل شوا اوم جلوم و خودشو معرفی کرد :سلام من برادر دوقلو شوگا ران میون هستم و بعد دستمو بوسید در شوک بودم که اینقدر اینا شبیه همن فقط لباساشون با هم فرق داش
باتعجب گفتم:سلاام منم ا/ت هستم ازاشناییتون خوشبختم شوگا اومد سمتمون و گفت:خب ا/ت این همون برادر دوقلویی بود که قبلا بهت گفتم
گفتم:چقدر شبیه همید فقط از لباساتون میشه تشخیص داد
هردو خندید و بعد از چند لحظه شوگا و برادرش تعظیم کردند و رفتند اینقدر ذوق داشتم که نگم
داشتم میرفتم طبقه بالا که صدای اقای لی رو شنیدم از همون پله هایی که ازشون رفتم بالا اومدم پایین و رفتم سمت اونجایی که صدای اقای لی میومد دیدم که طبق معمول داره با نامجون دعوا میکنه و میگه:تو چرا ایدخترو ول نمیکنیها؟ما خانوادمون به هم نمیخوره به یونا که پشت نامجون قایم شده بود و اشک میریخت نگاه کردم
نامجون گفت:بابا من یونا رو ئوست دارم تو نمیتونی به زور مارو از هم جداکنی
اقای لی اومد یه سیلی به نامجون بزنه که جلوی دستشو گرفتم گفتم:اقای لی بزاری ن یچیزی بگم اگه خواستید بعد نامجون رو بزنید
اقای لی :بگو دخترم
گفتم:شما قبل از اینکه مامانم ازدواج کنه عاشق مامانم بودید درسته ؟
گفت:بله درسته
مامانمو به زور عروس میکنن و شما هم به زور دوماد شوهر مامانم میوفته میمیره و شماهم از همسرتون جدا میشید بعد به هم یه بار توی خیابون بر میخورید و دوبار باهم ازدواج یکنید پس شما بیشتر از هرکس دیگه ای معنی عشق رو میدونید و اینم میدونید که اگه نامجون یونا رو ول کنه بالاخره یه بار باهاش برمیگرده درسته؟
اقای لی با عصبانیت گفت:هرغلطی میخواید بکنید و رفت
به نامجون نگا کردم که خوشحاله و به یونا که داره اشکاشو پاک میکنه هردوشون اروم بغلم کردن و منم بغلشون کرم و رفتیم وسایلمون رو برداشتیم و برگشتیم ویلا رفتم داخل اتاقم که صدای پیامک روی گوشیم اومد گوشیمو از توی کیفم برداشتم و دیدم که از شوگاعه که گفته:دیدی بیب ؟گفتم که تو مال منی
گفتم :اره عشقم منو تو مال همیم ....
(فردا)
رفتیم کافه و نامجون از یونا خاستگاری کر و یونا هم قبول کرد
باخوشحلی گفتم:پس عروسی هامون توی یک شب باش چطوره؟
یونا گفت:اما من همیشه ارزو داشتم که روز عروسیم فقط دونفره باشیم
گفتم:چقدر خوب پس شماها دونفره بگرید فقط کِی؟
گفت:احتمالا دوهفته دگه
نامجون گفت:از منم نپرسی ها عزیزم
یونا گفت:از الان باید از دستوراتم پیروی کنی حالا که قراره ازدواج کنیم سعی کن انقدر دستو پا چلفتی ناشی عزیزم (خنده)
نامجون گفت:چشم ملکه
.همه خندیدیم ....
۱.۶k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.