فیک کوک ( اعتماد)پارت۶۲
از زبان ا/ت
صبح از خواب که بیدار شدم جونگ کوک رو ندیدم دیشب شب خوبی بود حداقل به جیسان و تهیونگ که زیر زیرکی یه کارایی میکردن بد نگذشت
رفتم پایین عمارت ساکت بود انگار کسی نبود
رفتم تو سالن اصلی که جانگ شین رو دیدم تا منو دید با سرعت اومد سمتم و گفت : ا/ت اون دوستت که دیروز اومده بود شمارهای چیزی ازش داری
با تعجب نگاش کردم و گفتم : اول اینکه سلام دوم اینکه لی یان رو میخوای چیکار
با خجالت گفت : یجورایی ازش خوشم اومد میخوام باهاش آشنا بشم
چشمکی بهش زدم و گفتم : ای کلک تو دیگه کی هستی عشق در نگاه اول به همین زودی خیلی خب حالا آیدی اینستاش رو فقط بلدم
آیدیش رو دادم جانگ شین گل از گلش شکفت..
جیسان با لبخند از پله ها اومد پایین انگار تو رویا هاش سیر میکرد
رفتم کنارش زدم به بازوش و گفتم : چیشده تو هوایی؟!
خجالت کشیده گفت : چیزی نیست نه
خندیدم و گفتم : نکنه تهیونگ...
با دستش دهنم رو گرفت و گفت : هشششش ا/ت
دستش رو آورد پایین و گفتم : ببین باهات چیکار کرده دختر محوش شدی
شونه هام رو بالا انداختم و رفتم تو باغ پشتی همینطور قدم میزدم که صدای داد و فریاد شنیدم
با ترس رفتم سمت حیاط اصلی جانگ شین با چندتا نگهبان و یه آقای کت شلواری که جلوش زانو زده بود
همونجا کناره درخت وایستادم منو نمیدیدن
مرده التماس وار گفت : لطفاً به آقای جئون بگو پسرم رو ول کنه اونو نکشه لطفاً
کشتن ؟ جانگ شین گفت : مگه ندیدی پسرت چه دسته گلی به آب داده ؟ ها ؟ با این وجود بازم میخوای ولش کنه
مرده دوباره گفت : لطفاً خواهش میکنم
یهو ماشین جونگ کوک پیچید تو حیاط از ماشین پیاده شد و اومد سمت مرد همونطور که با خونسردی کامل راه میرفت روبه مرد کرد و گفت : تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
مرد بازم همون حرفایی که به جانگ شین رو گفته بود تکرار کرد دلم واسه مرده سوخت ولی جونگ کوک یه ذره هم دلش نرم نشده بود
جونگ کوک با اعصبانیت موهای مرده رو از پشت گرفت و سرش رو به پشت کشید خم شد روی صورتش و گفت : اگر نمیخوای تو رو هم مثل پسرت که الان تو جهنمه بفرستم پیشش دهنت رو ببند و گمشو از خونه من بیرون
باورم نمیشد در این حد هم میتونست بی رحم باشه یعنی پسره رو کشته بود ؟!!!
یهو سکسکه اومد سراغم وای لعنت
همه برگشتن سمتم که بدو بدو رفتم باغ پشت عمارت
نفسم رو چند ثانیه حبس کردم تا سکسکه بر طرف بشه که شد...
همونجا بین باغی که فقط درختاش سالم بودن وایستادم.
من میدونستم یه مافیاس پس چرا اینقدر سره همچین چیزی تعجب کردم و ترسیدم...
صدای های قدم یکی به گوشم خورد فوراً برگشتم پشت با دیدن جونگ کوک یه استرس مزخرفی اومد سراغ دل بی صاحابم...
کنارم وایستاد دستش رو گذاشت روی کمرم و برم گردوند سمت خودش بلافاصله گفتم : جونگ کوک میشه فردا بریم بیرون دوتایی بدون اون نگهبان های مزاحم
با اخم های معروفش نگاهم کرد و گفت : باشه میریم هر طور که تو بخوای
دستام رو دوره کمرش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم روی سینش
بعده چند ثانیه صدای جیسان اومد که گفت زن داداش کجاییی ؟
با اینکه میدونست اینجام
جونگ کوک نفس کلافه ای کشید و بلند طوری که جیسان بشنوه گفت : اولش اون دوتا کله فندقی مزاحممون میشدن الان تو
خنده تو گلویی کردم مشت کوچیکی زدم رو سینش و گفتم : هی با خواهر شوهرم چیکار داری
گفت : قشنگ باهم جور شدینا
گفتم : بله پس چی
با خنده برگشتم برم که یهو دستم و کشید و برم گردوند بلافاصله لباش رو روی لبام گذاشت
متعجب از کارش کمرم رو سمت خودش کشید من هیچ همکاری نمیکردم باهاش ولی اون...
با صدای جیسان که گفت : اوه عالی شد
برگشتیم سمتش یه دوربین عکاسی دستش بود وقتی دید جونگ کوک داره مثل چی نگاش میکنه گفت : خیلی صحنه قشنگی بود حیف میشد اگر عکس نمیگرفتم
با لبخند نگاش کردم و گفتم : ممنونم این شد اولین عکسمون
جیسان گفت : میخواین بازم بگیرم ؟
به جونگ کوک که مطمئنن حوصله این چیزا رو نداشت نگاه کردم و گفتم : لطفاً هوم؟ باشه ؟
دستی به گردنش کشید و نفسش رو داد بیرون و خلاف انتظارم گفت : ا/ت وقتی چشمات میگن منم حرفی ندارم پریدم بغلش و بلند گفتم : مرسی دیو خان
اونم بغلم کرد و گفت : خواهش میکنم دلبر
جیسان که به این کارامون میخندید و حرص جونگ کوک رو در میاورد
بعد از گرفتن چهار پنج تا عکس بالاخره رضایت دادم تا تموم بشه چون جونگ کوک رو با زور مجبور میکردم ژست بگیره و این خستم میکرد
صبح از خواب که بیدار شدم جونگ کوک رو ندیدم دیشب شب خوبی بود حداقل به جیسان و تهیونگ که زیر زیرکی یه کارایی میکردن بد نگذشت
رفتم پایین عمارت ساکت بود انگار کسی نبود
رفتم تو سالن اصلی که جانگ شین رو دیدم تا منو دید با سرعت اومد سمتم و گفت : ا/ت اون دوستت که دیروز اومده بود شمارهای چیزی ازش داری
با تعجب نگاش کردم و گفتم : اول اینکه سلام دوم اینکه لی یان رو میخوای چیکار
با خجالت گفت : یجورایی ازش خوشم اومد میخوام باهاش آشنا بشم
چشمکی بهش زدم و گفتم : ای کلک تو دیگه کی هستی عشق در نگاه اول به همین زودی خیلی خب حالا آیدی اینستاش رو فقط بلدم
آیدیش رو دادم جانگ شین گل از گلش شکفت..
جیسان با لبخند از پله ها اومد پایین انگار تو رویا هاش سیر میکرد
رفتم کنارش زدم به بازوش و گفتم : چیشده تو هوایی؟!
خجالت کشیده گفت : چیزی نیست نه
خندیدم و گفتم : نکنه تهیونگ...
با دستش دهنم رو گرفت و گفت : هشششش ا/ت
دستش رو آورد پایین و گفتم : ببین باهات چیکار کرده دختر محوش شدی
شونه هام رو بالا انداختم و رفتم تو باغ پشتی همینطور قدم میزدم که صدای داد و فریاد شنیدم
با ترس رفتم سمت حیاط اصلی جانگ شین با چندتا نگهبان و یه آقای کت شلواری که جلوش زانو زده بود
همونجا کناره درخت وایستادم منو نمیدیدن
مرده التماس وار گفت : لطفاً به آقای جئون بگو پسرم رو ول کنه اونو نکشه لطفاً
کشتن ؟ جانگ شین گفت : مگه ندیدی پسرت چه دسته گلی به آب داده ؟ ها ؟ با این وجود بازم میخوای ولش کنه
مرده دوباره گفت : لطفاً خواهش میکنم
یهو ماشین جونگ کوک پیچید تو حیاط از ماشین پیاده شد و اومد سمت مرد همونطور که با خونسردی کامل راه میرفت روبه مرد کرد و گفت : تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
مرد بازم همون حرفایی که به جانگ شین رو گفته بود تکرار کرد دلم واسه مرده سوخت ولی جونگ کوک یه ذره هم دلش نرم نشده بود
جونگ کوک با اعصبانیت موهای مرده رو از پشت گرفت و سرش رو به پشت کشید خم شد روی صورتش و گفت : اگر نمیخوای تو رو هم مثل پسرت که الان تو جهنمه بفرستم پیشش دهنت رو ببند و گمشو از خونه من بیرون
باورم نمیشد در این حد هم میتونست بی رحم باشه یعنی پسره رو کشته بود ؟!!!
یهو سکسکه اومد سراغم وای لعنت
همه برگشتن سمتم که بدو بدو رفتم باغ پشت عمارت
نفسم رو چند ثانیه حبس کردم تا سکسکه بر طرف بشه که شد...
همونجا بین باغی که فقط درختاش سالم بودن وایستادم.
من میدونستم یه مافیاس پس چرا اینقدر سره همچین چیزی تعجب کردم و ترسیدم...
صدای های قدم یکی به گوشم خورد فوراً برگشتم پشت با دیدن جونگ کوک یه استرس مزخرفی اومد سراغ دل بی صاحابم...
کنارم وایستاد دستش رو گذاشت روی کمرم و برم گردوند سمت خودش بلافاصله گفتم : جونگ کوک میشه فردا بریم بیرون دوتایی بدون اون نگهبان های مزاحم
با اخم های معروفش نگاهم کرد و گفت : باشه میریم هر طور که تو بخوای
دستام رو دوره کمرش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم روی سینش
بعده چند ثانیه صدای جیسان اومد که گفت زن داداش کجاییی ؟
با اینکه میدونست اینجام
جونگ کوک نفس کلافه ای کشید و بلند طوری که جیسان بشنوه گفت : اولش اون دوتا کله فندقی مزاحممون میشدن الان تو
خنده تو گلویی کردم مشت کوچیکی زدم رو سینش و گفتم : هی با خواهر شوهرم چیکار داری
گفت : قشنگ باهم جور شدینا
گفتم : بله پس چی
با خنده برگشتم برم که یهو دستم و کشید و برم گردوند بلافاصله لباش رو روی لبام گذاشت
متعجب از کارش کمرم رو سمت خودش کشید من هیچ همکاری نمیکردم باهاش ولی اون...
با صدای جیسان که گفت : اوه عالی شد
برگشتیم سمتش یه دوربین عکاسی دستش بود وقتی دید جونگ کوک داره مثل چی نگاش میکنه گفت : خیلی صحنه قشنگی بود حیف میشد اگر عکس نمیگرفتم
با لبخند نگاش کردم و گفتم : ممنونم این شد اولین عکسمون
جیسان گفت : میخواین بازم بگیرم ؟
به جونگ کوک که مطمئنن حوصله این چیزا رو نداشت نگاه کردم و گفتم : لطفاً هوم؟ باشه ؟
دستی به گردنش کشید و نفسش رو داد بیرون و خلاف انتظارم گفت : ا/ت وقتی چشمات میگن منم حرفی ندارم پریدم بغلش و بلند گفتم : مرسی دیو خان
اونم بغلم کرد و گفت : خواهش میکنم دلبر
جیسان که به این کارامون میخندید و حرص جونگ کوک رو در میاورد
بعد از گرفتن چهار پنج تا عکس بالاخره رضایت دادم تا تموم بشه چون جونگ کوک رو با زور مجبور میکردم ژست بگیره و این خستم میکرد
۱۵۵.۰k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.