نگاه اول پارت اخر
ات خواست حرف بزنه که گوشیه کلارا زنگ خورد
ک: جونگکوکهه
ات: ج.. جواب بده
ک: الوو.. ددیییی سلاممممم(الو آقا محمددد.. سلااااامممم🤣🤣🤣)
ات؛ کلارا؟(اروم)
ک: هیسس
ک: واقعااا؟ باشهه.. منم دوستت دارممم..
ات گوشیو از دست کلارا گرفت
ات: ج.. جونگ کوک... جونگکوکککک یعنیی چییی.. چراا.. چراا اینکارو میکنیی واقعا دست خودم نبودد(گریه)
ک: بیخیاللل مال منههه
ات: جونگکوک.. بیا.. بیا همو ببینیم.. حرف ب..بزنیم(گریه)
ک: نهه اتت مال منههه
ات: واقعا؟ ب.. باشه(داره با کوک حرف میزنه)
کوک به ات گفت یه ساعت بعد بره کافه تا ببینتش
یک ساعت بعد*
کوک تو کافه نشسته بود
ات اومد
ات:س.. سلام(بغض)
کوک: کارتو بگو(سرد)
ات: م.. من... من واقعا مع.. معذرت میخام.. من نمیخواستم اونجوری شه(بغض شدید)
کوک: کارت تموم شد؟(سرد)
ات: لطفااا کوکک من عاشقتمم(گریه شدید)
کوک: روز خوش(سرد)
ات: کوکییی(گریه شدید)
کوک اهمیت نداد و رفت
یک سال بعد*
کوک ازدواج کرد و یه بچه داره که اسمشو گذاشته ات..
ات.. مرده:))))))))
پرش وقتی ات مرد*
ات*
زنگ زدم به جونگکوک..
کوک: چی میخوای(سرد)
ات: خدافظ زندگیم(بغض)
اول دستشو برید و با خونش رو دیوار نوشت: کوکی.. عاشقتم
و رگشو زد و مرد:))
یک ماه بعد کوک این موضوع رو فهمید و با یه دختر به اسم ازدواج کرد.. اون هیچوقت اتو فراموش نکرد.. و.. اسم بچشو گذاشت ات:))))))
ریدم تو پایان داستان ولی خب:)))
نظرتونو دربارش بگین:))
ک: جونگکوکهه
ات: ج.. جواب بده
ک: الوو.. ددیییی سلاممممم(الو آقا محمددد.. سلااااامممم🤣🤣🤣)
ات؛ کلارا؟(اروم)
ک: هیسس
ک: واقعااا؟ باشهه.. منم دوستت دارممم..
ات گوشیو از دست کلارا گرفت
ات: ج.. جونگ کوک... جونگکوکککک یعنیی چییی.. چراا.. چراا اینکارو میکنیی واقعا دست خودم نبودد(گریه)
ک: بیخیاللل مال منههه
ات: جونگکوک.. بیا.. بیا همو ببینیم.. حرف ب..بزنیم(گریه)
ک: نهه اتت مال منههه
ات: واقعا؟ ب.. باشه(داره با کوک حرف میزنه)
کوک به ات گفت یه ساعت بعد بره کافه تا ببینتش
یک ساعت بعد*
کوک تو کافه نشسته بود
ات اومد
ات:س.. سلام(بغض)
کوک: کارتو بگو(سرد)
ات: م.. من... من واقعا مع.. معذرت میخام.. من نمیخواستم اونجوری شه(بغض شدید)
کوک: کارت تموم شد؟(سرد)
ات: لطفااا کوکک من عاشقتمم(گریه شدید)
کوک: روز خوش(سرد)
ات: کوکییی(گریه شدید)
کوک اهمیت نداد و رفت
یک سال بعد*
کوک ازدواج کرد و یه بچه داره که اسمشو گذاشته ات..
ات.. مرده:))))))))
پرش وقتی ات مرد*
ات*
زنگ زدم به جونگکوک..
کوک: چی میخوای(سرد)
ات: خدافظ زندگیم(بغض)
اول دستشو برید و با خونش رو دیوار نوشت: کوکی.. عاشقتم
و رگشو زد و مرد:))
یک ماه بعد کوک این موضوع رو فهمید و با یه دختر به اسم ازدواج کرد.. اون هیچوقت اتو فراموش نکرد.. و.. اسم بچشو گذاشت ات:))))))
ریدم تو پایان داستان ولی خب:)))
نظرتونو دربارش بگین:))
۶۶۶
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.