پارت آخر
پارت آخر
دکتر: متسفانه همسرتون رو از دست دادیم
کوک: چی میگی(داد)
دکتر: آروم باش
کوک: نه نه دروغ میگی
کوک: اتتتتتتتتت(خیلی داد)
ویو کوک سر خاک ات
الان ده روز از نبودن ات میگذره حالم خیلی بده اما بخاطر بچم لینا باید قوی بمونم
ات دلم برات تنگ شده چرا رفتی
من الان بدون تو چطوری لینا رو بزرگ کنم
هااااا
به ساعت نگاه کردم دیدم خیلی وقته اومدم بیرون
یادم افتاد لینا تو خونه تنهاست
رسیدم خونه
بدو بدو رفتم اتاق لینا هنوز بیدار نشده بود
یه بوسه رو پیشونیش گذاشتم رفتم اتاق خودم و ات
یهو یادم افتاد ات گفته بود بران نامه گذاشته
رفتم کیف ات رو گشتم نامرو پیدا کردم برداشتم خوندم همینجوری اشک میریختم
نامه ات
سلام عشقم
الان که این نامرو میخونی من پیشت نیستم
اما اینو بدون باید بخاطر لینا قوی باشی نزار
بدون مادر بزرگ بشه با یکی ازدواج کن
که دوسش داشته باشی که بتونه از لینا خوب مراقبت کنه نزار لینا بفهمه من مردم دیگه سر خاکم نیا منو فراموش کن با تمام عشق ات
ویو الان کوک
اشک میریختم
ات من بدون تو چطوری زندگی کنم😭
ویو ده سال بعد
کوک با یه دختر به اسم لیا ازدواج کرده بود
تو این ده سال کوک سر خاک ات نرفت چون ات گفته بود
اما امروز تصمیم گرفتم برم پیش ات
لیا: عزیزم کجا
لینا: بابا کجا میری
کوک: بابایی میرم بیرون یه کاری دارم
لیا: اما من غذا درست کردم
لینا: بابا زود بیا
کوک: باشه بابا جونم
ویو کوک سر خاک ات
ات عشقم لینا خیلی بزرگ شده شبیه خودته زرنگ زیبا شکمو ات لیا و لینا خیلی باهم کنار میان لیا لینا رو مثل بچه خودش دوست داره
کوک اون روز رو سنگ قبر ات خوابید خواب عادی نه به خواب ابدی فرو رفت
صدای عر زدنا نمیاددددد
کامنت لایک
دکتر: متسفانه همسرتون رو از دست دادیم
کوک: چی میگی(داد)
دکتر: آروم باش
کوک: نه نه دروغ میگی
کوک: اتتتتتتتتت(خیلی داد)
ویو کوک سر خاک ات
الان ده روز از نبودن ات میگذره حالم خیلی بده اما بخاطر بچم لینا باید قوی بمونم
ات دلم برات تنگ شده چرا رفتی
من الان بدون تو چطوری لینا رو بزرگ کنم
هااااا
به ساعت نگاه کردم دیدم خیلی وقته اومدم بیرون
یادم افتاد لینا تو خونه تنهاست
رسیدم خونه
بدو بدو رفتم اتاق لینا هنوز بیدار نشده بود
یه بوسه رو پیشونیش گذاشتم رفتم اتاق خودم و ات
یهو یادم افتاد ات گفته بود بران نامه گذاشته
رفتم کیف ات رو گشتم نامرو پیدا کردم برداشتم خوندم همینجوری اشک میریختم
نامه ات
سلام عشقم
الان که این نامرو میخونی من پیشت نیستم
اما اینو بدون باید بخاطر لینا قوی باشی نزار
بدون مادر بزرگ بشه با یکی ازدواج کن
که دوسش داشته باشی که بتونه از لینا خوب مراقبت کنه نزار لینا بفهمه من مردم دیگه سر خاکم نیا منو فراموش کن با تمام عشق ات
ویو الان کوک
اشک میریختم
ات من بدون تو چطوری زندگی کنم😭
ویو ده سال بعد
کوک با یه دختر به اسم لیا ازدواج کرده بود
تو این ده سال کوک سر خاک ات نرفت چون ات گفته بود
اما امروز تصمیم گرفتم برم پیش ات
لیا: عزیزم کجا
لینا: بابا کجا میری
کوک: بابایی میرم بیرون یه کاری دارم
لیا: اما من غذا درست کردم
لینا: بابا زود بیا
کوک: باشه بابا جونم
ویو کوک سر خاک ات
ات عشقم لینا خیلی بزرگ شده شبیه خودته زرنگ زیبا شکمو ات لیا و لینا خیلی باهم کنار میان لیا لینا رو مثل بچه خودش دوست داره
کوک اون روز رو سنگ قبر ات خوابید خواب عادی نه به خواب ابدی فرو رفت
صدای عر زدنا نمیاددددد
کامنت لایک
۱۶.۹k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.