𝑺𝒉𝒐𝒕 11 🌒⛓️
𝑺𝒉𝒐𝒕 11 🌒⛓️
رفتم داخل زندان به سمت اون قسمت رفتم حتما مال همون سلول هاست درو باز کردم نگاه کردن اینحا نبود درو بستم و رفتم سمت یه سلول دیگه به محض اینکه درو باز کردم باهاش چشم تو چشم شدم...پس پیدات کردم سریع رفتم سمتش و از بازوش گرفتم و کشون کشون دنبال خودم میکشوندمش به نگهبان اشاره کردم حواسش به سلول ها باشه تا کسی از فرصت استفاده نکنه و فرار کنه صدای جیغش تو کل محوطه پیچیده بود یکی زدم تو دهنش
جیمین : ساکت شو فقط ازت یه سوال دارم اگه جواب بدی فقط 1 سال به حبست اضافه میشه ولی اگه جواب ندی اون 1 سالو میکنم 3 سال فهمیدی؟
با ترس سرشو به معنی آره تکون داد
جیمین : اون نگهبان کی بود؟
چون نقاب داشت نتونستم صورتشو ببینم باید میفهمیدم اون کیه
چیزی نگفت فقط زل زده بود به من
جیمین : گفتم اون مرد کیه؟
به لکنت افتاده بود
ماریا : م من ک کاری نکردم
جیمین : اعصاب منو خورد نکن درست حرف بزن ببینم چی میگی
ماریا : اون به من گفت... اون توی تایم رفتن به بیرون توی حیاط بهم گفت ک اینکارو میکنه بهم گفت اگه اینکارو نکنم... منو میکشه.. من مجبور شدم ا اما.. تا خواستم این کارو کنم اون نگهبانه این کارو کرد تعجب کرده بودم...
جیمین : اون نگهبان کی بود؟ چرا اینکارو کرد؟
ماریا : ....
جیمین : گفتم اون کی بود؟( با داد )
ماریا : ا اون...جان بود
خیلی تعجب کردم آخه جان چرا باید همچین کاری کنه
جیمین : چرا اینکارو کرده؟
ماریا : م من نمیدونم
جیمین : دروغ نگو گفتم بگو چرا اینکارو کرده( با داد )
ماریا : لطفا
جیمین : میگی یا 3 سال دیگه رو باید اینجا بگذرونی
ماریا :.....جان یبار به ا/ت... پیشنهاد داد ولی ا/ت قبول نکرد خیلی اصرار کرد هر کاری کرد ولی ا/ت فقط گفت بیا دوست باشیم ولی جان اینو نمیخواست اون.. میخواست ک ا/ت با اون باشه ولی وقتی دید اون تورو دوست داره عصبی شد چندبار دیگه ام خواست ک کاری با ا/ت کنه ولی موفق نشد ولی ایندفعه... چشمام با هر کلمه ای ک میگفت باز تر میشد باورم نمیشه نمیدونم از این خوشحال باشم ک ا/تم منو دوست داره یا ناراحت باشم ک الان ا/ت توی بیمارستانه یا عصبی باشم از جان ک اینکارو کرده 3 تا حس متفاوت تو وجودم بود
ماریا : خوبی؟
بازوشو گرفتم
جیمین : ممنونم
بردمش به همون سلولی ک بود و درو بستم سریع رفتم سمت در خروجی چون معمولا جان اونجا بود باید گیرش بیارم یه چرخی زدم اون اطراف ندیدمش نبود یکی از نگهبانا اومد سمتم
نگهبان : آقا دنبال کسی میگردید؟
جیمین : جان کجاس؟
نگهبان : جان رفت آقا امروزو مرخصی گرفت
جیمین : چی؟
خداکنه اونی ک تو فکرمه نباشه سریع رفتم سمت ماشین و سوار شدم به طرف بیمارستان میروندم جوشی رو برداشتم و با دستای لرزون ک بخاطر اعصبانیت بود زنگ زدم به جیمز بعد از 2 تا بوق برداشت با صدای گرفته گفت
جیمز : چیشد داداش؟
جیمین : جیمز حواست باشه اونجا کسی نیاد
جیمز : منظورت چیه جیمین
جیمین : جان این کارو کرده همون نگهبانه جلوی در
جیمز : تو مطمعنی؟ اون چرا باید اینکارو کنه؟
جیمین : داستانش طولانیه تو فقط نزار کسی بره پیش ا/ت
جیمز : ا/ت هنوز اتاق عمله
یهو صدای یه مرد اومد صدای جیمز اومد ک باهاش حرف میزد
جیمز : چیشد دکتر؟ حالش خوبه مگه نه؟
دکتر : ما تمام تلاشمونو کردیم خطر رفع نشده مریض توی کما رفت وضعیتش وخیمه... متاسفم اما من...امیدی ندارم
با این حرفایی ک شنیدم دست و پام سست شد متوجه اشکی ک توی چشمام حلقه زد شدم
جیمز : ی یعنی چی؟
انگار حال جیمزم بد شده بود سریع گوشیو قط کردم و یه گوشه ماشینو نگه داشتم حالم خیلی بد بود قلبم محکم به قفسه سینم میکوبید....دقیقا وقتی فهمیدم ک اونم بهم یه حسایی داره باید از دستش بدم؟ .. نه جیمین اینا چیه میگی اون خوب میشه
با این حرفام متوجه اشکایی ک از چشمم سر میخورد رو گونم شدم نمیتونستم جلوشونو بگیرم
رفتم داخل زندان به سمت اون قسمت رفتم حتما مال همون سلول هاست درو باز کردم نگاه کردن اینحا نبود درو بستم و رفتم سمت یه سلول دیگه به محض اینکه درو باز کردم باهاش چشم تو چشم شدم...پس پیدات کردم سریع رفتم سمتش و از بازوش گرفتم و کشون کشون دنبال خودم میکشوندمش به نگهبان اشاره کردم حواسش به سلول ها باشه تا کسی از فرصت استفاده نکنه و فرار کنه صدای جیغش تو کل محوطه پیچیده بود یکی زدم تو دهنش
جیمین : ساکت شو فقط ازت یه سوال دارم اگه جواب بدی فقط 1 سال به حبست اضافه میشه ولی اگه جواب ندی اون 1 سالو میکنم 3 سال فهمیدی؟
با ترس سرشو به معنی آره تکون داد
جیمین : اون نگهبان کی بود؟
چون نقاب داشت نتونستم صورتشو ببینم باید میفهمیدم اون کیه
چیزی نگفت فقط زل زده بود به من
جیمین : گفتم اون مرد کیه؟
به لکنت افتاده بود
ماریا : م من ک کاری نکردم
جیمین : اعصاب منو خورد نکن درست حرف بزن ببینم چی میگی
ماریا : اون به من گفت... اون توی تایم رفتن به بیرون توی حیاط بهم گفت ک اینکارو میکنه بهم گفت اگه اینکارو نکنم... منو میکشه.. من مجبور شدم ا اما.. تا خواستم این کارو کنم اون نگهبانه این کارو کرد تعجب کرده بودم...
جیمین : اون نگهبان کی بود؟ چرا اینکارو کرد؟
ماریا : ....
جیمین : گفتم اون کی بود؟( با داد )
ماریا : ا اون...جان بود
خیلی تعجب کردم آخه جان چرا باید همچین کاری کنه
جیمین : چرا اینکارو کرده؟
ماریا : م من نمیدونم
جیمین : دروغ نگو گفتم بگو چرا اینکارو کرده( با داد )
ماریا : لطفا
جیمین : میگی یا 3 سال دیگه رو باید اینجا بگذرونی
ماریا :.....جان یبار به ا/ت... پیشنهاد داد ولی ا/ت قبول نکرد خیلی اصرار کرد هر کاری کرد ولی ا/ت فقط گفت بیا دوست باشیم ولی جان اینو نمیخواست اون.. میخواست ک ا/ت با اون باشه ولی وقتی دید اون تورو دوست داره عصبی شد چندبار دیگه ام خواست ک کاری با ا/ت کنه ولی موفق نشد ولی ایندفعه... چشمام با هر کلمه ای ک میگفت باز تر میشد باورم نمیشه نمیدونم از این خوشحال باشم ک ا/تم منو دوست داره یا ناراحت باشم ک الان ا/ت توی بیمارستانه یا عصبی باشم از جان ک اینکارو کرده 3 تا حس متفاوت تو وجودم بود
ماریا : خوبی؟
بازوشو گرفتم
جیمین : ممنونم
بردمش به همون سلولی ک بود و درو بستم سریع رفتم سمت در خروجی چون معمولا جان اونجا بود باید گیرش بیارم یه چرخی زدم اون اطراف ندیدمش نبود یکی از نگهبانا اومد سمتم
نگهبان : آقا دنبال کسی میگردید؟
جیمین : جان کجاس؟
نگهبان : جان رفت آقا امروزو مرخصی گرفت
جیمین : چی؟
خداکنه اونی ک تو فکرمه نباشه سریع رفتم سمت ماشین و سوار شدم به طرف بیمارستان میروندم جوشی رو برداشتم و با دستای لرزون ک بخاطر اعصبانیت بود زنگ زدم به جیمز بعد از 2 تا بوق برداشت با صدای گرفته گفت
جیمز : چیشد داداش؟
جیمین : جیمز حواست باشه اونجا کسی نیاد
جیمز : منظورت چیه جیمین
جیمین : جان این کارو کرده همون نگهبانه جلوی در
جیمز : تو مطمعنی؟ اون چرا باید اینکارو کنه؟
جیمین : داستانش طولانیه تو فقط نزار کسی بره پیش ا/ت
جیمز : ا/ت هنوز اتاق عمله
یهو صدای یه مرد اومد صدای جیمز اومد ک باهاش حرف میزد
جیمز : چیشد دکتر؟ حالش خوبه مگه نه؟
دکتر : ما تمام تلاشمونو کردیم خطر رفع نشده مریض توی کما رفت وضعیتش وخیمه... متاسفم اما من...امیدی ندارم
با این حرفایی ک شنیدم دست و پام سست شد متوجه اشکی ک توی چشمام حلقه زد شدم
جیمز : ی یعنی چی؟
انگار حال جیمزم بد شده بود سریع گوشیو قط کردم و یه گوشه ماشینو نگه داشتم حالم خیلی بد بود قلبم محکم به قفسه سینم میکوبید....دقیقا وقتی فهمیدم ک اونم بهم یه حسایی داره باید از دستش بدم؟ .. نه جیمین اینا چیه میگی اون خوب میشه
با این حرفام متوجه اشکایی ک از چشمم سر میخورد رو گونم شدم نمیتونستم جلوشونو بگیرم
۶۲.۷k
۲۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.