پارت ۶۵
ـ جدي اگه بهت پيشنهاد دوستي بده قبول مي کني؟
ـ با کله!
ـ خاک تو سرت، تو يه بار سرت به سنگ خورد يعني.
بنفشه جرعه اي از نوشابه اي که گارسون روي ميز گذاشت و رفت رو نوشيد و گفت:
ـ بچه ها يه چيزي رو بهتون بگم. من هر چي مي گم شوخي مي کنم. فکر مي کردم تا الان من و شناختين، ولي مي بينم اين طور نيست. من از دوستي با پسرا بيزارم. چون همه شون فقط يه هدف دارن. ميان جلو مي گن سلام، مي گي عليک سلام، مي گن خونه مون امشب خاليه مياي؟
با شبنم هرهر خنديديم و گفتيم:
ـ نه ديگه همه شون!
ـ اکثرشون.
ـ حالا هر چي! اين و گفتم که بدونين اين کارا فقط محض خنده است، وگرنه اين آرتان خان هر چي مي خواد باشه، باشه. ارزوني مامان جونش.
زدم توي کمرش و گفتم:
ـ باريکلا! حقا که دوست خودمي.
ـ با بابات چي کار کردي؟
ـ هيچي، شيرش و دادم خوابوندمش و اومدم بيرون.
ـ گمشو.
ـ خب چي کارش کنم؟ باباي منه ديگه. حرف حرف خودشه. يه کلام!
ـ تصميمت چيه؟
حرفي از قرار فردام با نيما نزدم و گفتم:
ـ هنوز دارم روش فکر مي کنم.
شبنم گفت:
ـ ولي راهت همونه که من بهت گفتم، بايد همون کار و بکني.
خنديديم و گفتم:
ـ باشه چشم حتما.
گارسون غذا رو آورد و هر سه مشغول خوردن شديم. اين بار شبنم و بنفشه هم راحت تر مي خوردن. زير چشمي نگاهي به سمت آرتان کردم. مشخص بود که اهل کلاس گذاشتن نيست. انگار ذاتا با کلاس بود! جوري از کارد و چنگال استفاده مي کرد که معلوم مي شد عادت هميشگي اش است نه فقط امشب. چرا اين پسر براي من جذاب بود؟ چرا حواسم رو پرت مي کرد؟ چرا مدام توي کارهاش دقيق مي شدم؟ خودم هم جواب خودم رو نمي دونستم. غذا رو خورديم و عين بچه ي آدم بلند شديم. شبنم و بنفشه پبک هاشون را روي ميز گذاشتن و من براي حساب کردن رفتم. موقع برگشتن وقتي از جلوي ميز اون ها رد مي شدم، باز هم زير نگاهشون له ام کردن و جالب اين جا بود که حتي سنگيني نگاه آرتان رو هم حس مي کردم.
ـ با کله!
ـ خاک تو سرت، تو يه بار سرت به سنگ خورد يعني.
بنفشه جرعه اي از نوشابه اي که گارسون روي ميز گذاشت و رفت رو نوشيد و گفت:
ـ بچه ها يه چيزي رو بهتون بگم. من هر چي مي گم شوخي مي کنم. فکر مي کردم تا الان من و شناختين، ولي مي بينم اين طور نيست. من از دوستي با پسرا بيزارم. چون همه شون فقط يه هدف دارن. ميان جلو مي گن سلام، مي گي عليک سلام، مي گن خونه مون امشب خاليه مياي؟
با شبنم هرهر خنديديم و گفتيم:
ـ نه ديگه همه شون!
ـ اکثرشون.
ـ حالا هر چي! اين و گفتم که بدونين اين کارا فقط محض خنده است، وگرنه اين آرتان خان هر چي مي خواد باشه، باشه. ارزوني مامان جونش.
زدم توي کمرش و گفتم:
ـ باريکلا! حقا که دوست خودمي.
ـ با بابات چي کار کردي؟
ـ هيچي، شيرش و دادم خوابوندمش و اومدم بيرون.
ـ گمشو.
ـ خب چي کارش کنم؟ باباي منه ديگه. حرف حرف خودشه. يه کلام!
ـ تصميمت چيه؟
حرفي از قرار فردام با نيما نزدم و گفتم:
ـ هنوز دارم روش فکر مي کنم.
شبنم گفت:
ـ ولي راهت همونه که من بهت گفتم، بايد همون کار و بکني.
خنديديم و گفتم:
ـ باشه چشم حتما.
گارسون غذا رو آورد و هر سه مشغول خوردن شديم. اين بار شبنم و بنفشه هم راحت تر مي خوردن. زير چشمي نگاهي به سمت آرتان کردم. مشخص بود که اهل کلاس گذاشتن نيست. انگار ذاتا با کلاس بود! جوري از کارد و چنگال استفاده مي کرد که معلوم مي شد عادت هميشگي اش است نه فقط امشب. چرا اين پسر براي من جذاب بود؟ چرا حواسم رو پرت مي کرد؟ چرا مدام توي کارهاش دقيق مي شدم؟ خودم هم جواب خودم رو نمي دونستم. غذا رو خورديم و عين بچه ي آدم بلند شديم. شبنم و بنفشه پبک هاشون را روي ميز گذاشتن و من براي حساب کردن رفتم. موقع برگشتن وقتي از جلوي ميز اون ها رد مي شدم، باز هم زير نگاهشون له ام کردن و جالب اين جا بود که حتي سنگيني نگاه آرتان رو هم حس مي کردم.
۱.۹k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.